عملیات پاک سازی

به هر گوشه ی خونه که سر می کشم اونجا نشستی و داری چیز خطرناکی رو انگولک می کنی!

تازه از دیروز شروع کردی چهاردست و پا رفتن رو. اونقدر سریع که اگر کنارت راه بروم تو زودتر از من به جایی می رسی!

بس که علیرضا چهار دست و پا نرفته بود بلد نیستم هنوز خانه را ایمن سازی کنم. هر روز یک جای خطرناک . چیز خصرناک را مثل میدان مین خنثی می کنم از دستت! 

خدا به دادمان برسد ورووجک!

داستان این روزها

 

درست دیروزی که می خواستیم برویم تبریز، مبینا، دختر 3 ساله ی همسایه مان کله اش را انداخت و آمد وسط خانه مان. هرچه بر و بر نگاهش کردیم و به پیشنهاد بازی هایش روی خوش نشان ندادیم برنگشت خانه شان. مبینا همان روز سرمای شدیدی خورده بود و به جای مهدکودک هم دکتر رفته بود  و ما حالا جانمان را دوست داشتیم. ولی هرجه کردیم از رو نرفت و عازم خانه شان نشد. فردای آن روز بود که علیرضا تب کرد و سه روز تبش پایین نیامد و یه تا دکتر بردیم تا کمی بهتر شد ولی مریضیش از بین نرفت بلکه عینا به من منتقل شد. بس که توی بغلم خزید و توی دهنم سرفه کرد. من هم مریضی را عینا به حسین سپردم که برای اولین بار توی دنیای ما مریضی را هم تجربه کند. و او هم عینا به بابای من. اصلا به خاطر همین مریضی ها هم با بابامون برنگشتیم و یک هفته بیش تر ماندیم و عاقبت بابای من با حال مریضش ما را تا تهران رساند. تلفنی که به مامان گفتیم رسیده یم تهران، صدایش گرفته بود و سرفه می کرد. مریضی بعد از ما بیکار ننشسته بود و مامان را گرفته بود. بابا گوشی را که قطع کرد دنبال مبینا می گشت!!

حسینِ هشت و نیم ماهه ام

فکر کنم می خواستی خودی نشان بدهی و اینکه تو هم داری بزرگ می شوی و امروز و فرداست که 5 سالت بشود. برای همین دو حرکت اساسی زندگی ات را درست روز تولد داداشی پیش چشم همگان رونمایی کردی. یکی اینکه از حالت کاملا خوابیده در کف زمین بلند شدی و نشستی. و دیگر اینکه اولین بار بعد از یکی دو هفته تمرین ایستادن روی دست ها و پاها توانستی راه بروی. با دو دست و با دو پا. چهار دست و پا. خوشحالم برای  پشتکارت. هرچند که می دانم تویی که لذت راه رفتن بر روی دو پا را تجربه کرده ای هرگز سختی دولّا دولّا راه رفتن را به جانت نمی خری. منتها همین دو سه قدمِ نمایشی هم برای مان شیرین بود. 

این روزها که 5 ساله شدی

انگار دیروز بود که مثل این روزها و مثل هر سال داشتم برای تولدت می آمدم تبریز.  لابد آن روزها هم مثل این روزها ذوق داشتی برای به دنیا آمدن. برای بزرگ شدن. منتها من که ندیده بودمت مثل این روزها نمی شناختمت. نمی دانستم چه موجود مهربان و دل رحم و عجیبی را در وجودم جای داده ام. وگرنه ذوق من بیش تر می شد برای تولدت. بیش تر از این روزها شاید.

پسر کوچکم!

همواره یکی از اولین خاطراتی که به وضوح و با جزئیات از کودکی در خاطرم مانده است تولد 5 سالگی ام است. حتی ریزه کاری های کیک تولدم، اینکه چه کسی چه چیزی برایم خریده بود، چه اتفاقاتی افتاد و همه و همه را به یاد دارم بی آنکه عکسی از آن روز داشته باشیم یا کسی برایم گفته باشد. برای همین هم فکر می کنم که تولد 5 سالگی اتفاق مهمی است لابد در زندگی یک کودک. هر چند برای بزرگتر ها یک تولد باشد مثل باقی تولد ها. مثل 4 سالگی، مثل 6 سالگی. احساس بزرگ شدن دارد انگار. برای همین دلم می خواست جزئیاتش به یادت بماند. برای همین 625 کیلومتر راندیم که تولدت را در بین کسانی که عمیقا دوستت دارند و عمیقا دوستشان داری بگیریم. برای همین یک هفته ی تمام ، تمامِ لحظات خالیِ باارزشم را صرف کردم تا بهترین کلیپ تولدی که یک مادر می تواند برای پسرش درست کند را برای تو درست کنم. تمام عکس ها و فیلم های بی شمار  5 سال با من بودنت مرور کردم و با وسواس بهترین هایشان را چیدم و کنار هم گذاشتم. لحظه ی تولدت، روز نامگذاری ات، یک ماهگی و دو ماهگی و الی آخرت! تمام شیرین کاری ها و دلبری ها و مسافرت هایت. ولی آخرش نفهمیدم که تو هم مثل همه ی عمه ها و پدربزرگ ها و مادربزرگ ها و عمو و زن عمو و بابا و خودم از دیدن آن لذت بردی یا نه؟ راستش مطمئن نیستم  کودکی که 39 درجه تب داشته باشد و گوش ها و لُپ هایش از تب سرخ شده باشند هرچند انکارش کند و به زور خودش را سرپا نگه دارد، چیزی هم از این روزها یادش خواهد ماند یا نه؟