انگار
دیروز بود که مثل این روزها و مثل هر سال داشتم برای تولدت می آمدم تبریز. لابد آن روزها هم مثل این روزها ذوق داشتی برای
به دنیا آمدن. برای بزرگ شدن. منتها من که ندیده بودمت مثل این روزها نمی شناختمت.
نمی دانستم چه موجود مهربان و دل رحم و عجیبی را در وجودم جای داده ام. وگرنه ذوق
من بیش تر می شد برای تولدت. بیش تر از این روزها شاید.
پسر
کوچکم!

همواره
یکی از اولین خاطراتی که به وضوح و با جزئیات از کودکی در خاطرم مانده است تولد 5
سالگی ام است. حتی ریزه کاری های کیک تولدم، اینکه چه کسی چه چیزی برایم خریده بود،
چه اتفاقاتی افتاد و همه و همه را به یاد دارم بی آنکه عکسی از آن روز داشته باشیم
یا کسی برایم گفته باشد. برای همین هم فکر می کنم که تولد 5 سالگی اتفاق مهمی است
لابد در زندگی یک کودک. هر چند برای بزرگتر ها یک تولد باشد مثل باقی تولد ها. مثل
4 سالگی، مثل 6 سالگی. احساس بزرگ شدن دارد انگار. برای همین دلم می خواست جزئیاتش
به یادت بماند. برای همین 625 کیلومتر راندیم که تولدت را در بین کسانی که عمیقا
دوستت دارند و عمیقا دوستشان داری بگیریم. برای همین یک هفته ی تمام ، تمامِ لحظات
خالیِ باارزشم را صرف کردم تا بهترین کلیپ تولدی که یک مادر می تواند برای پسرش
درست کند را برای تو درست کنم. تمام عکس ها و فیلم های بی شمار 5 سال با من بودنت مرور کردم و با وسواس بهترین
هایشان را چیدم و کنار هم گذاشتم. لحظه ی تولدت، روز نامگذاری ات، یک ماهگی و دو
ماهگی و الی آخرت! تمام شیرین کاری ها و دلبری ها و مسافرت هایت. ولی آخرش نفهمیدم
که تو هم مثل همه ی عمه ها و پدربزرگ ها و مادربزرگ ها و عمو و زن عمو و بابا و
خودم از دیدن آن لذت بردی یا نه؟ راستش مطمئن نیستم کودکی که 39 درجه تب داشته باشد و گوش ها و لُپ
هایش از تب سرخ شده باشند هرچند انکارش کند و به زور خودش را سرپا نگه دارد، چیزی
هم از این روزها یادش خواهد ماند یا نه؟