دغدغه های مادری
من بلال می خوردم که اولین دندان جلویی ام افتاد. گرگ و میش عصر بود. چراغ تراس سوخته بود. هر چه گشتیم دندانم را از بین دانه های بلالی که روی روفرشی ریخته بودند، پیدا نکردیم. تا آن زمان دفت نکرده بودم که چقدر دانه ی بلال کنده شده شبیه دندان کنده شده است. کلی با بابا خندیدیم. تراس مان دراز بود و باریک. طولش در عرض خانه مان که فقط دو اتاق بود، کشیده شده بود. من کلاس اول بودم. تازه رفته بودیم اصفهان و آن خانه را به طور موقت از یک پدر و مادر شهید که خانه شان طبقه ی پایین بود اجاره کرده بودیم. لهجه شان اصفهانی غلیظ بود و برای من که از تبریز آمده بودم غریب تر از چیزی بود که همه ی حرفهایشان را متوجه بشوم. با این حال خیلی دوستشان داشتم. پیرمرد پایین خانه چسبیده به اتاقشان، یک بقالی داشت. یک در مغازه توی کوچه ی پهن جلوی خانه بود و یک درش مستقیم توی اتاقشان باز می شد. چقدر اتاقشان بوی خوبی می داد. بوی بیسگوئیت مینو! شاید هم بوی ویفر موزی؟ درست نمی دانم. شاید به خاطر کارتن های بیسگویتی بود که توی تراسشان نگه می داشتند. جمعه ها ظهر شیشه های نوشابه را می بردم پایین. من تنها بچه ی محله بودم که اجازه داشتم از در داخل اتاق وارد بقالی شوم. شیشه های خالی را می دادم و نوشابه های پر می گرفتم. من عاشق نوشابه های سبز بودم که هر وقت اسمش را می گفتم حاج آقا می خندید و با لهجه ی غلیظ خودش می گفت: بِچّه! اینا سِوِن آآپِس!
چقدر خنده اش با آن دندان های تا به تا قشنگ بود. یک پسر بزرگ داشتند که اسمش هیبت بود. همیشه فکر می کردم او همان معلم ادبیات "قصه های مجید" است. هنوز هم تصویر ذهنی ام از آقا هیبت همان قیافه ی معلم ادبیات مهربان مجید است. همان قیافه و همان لهجه و طرز بیان. شاید به مدد همین تغییر محیط و جدید شدن یک دفعه ای همه ی آدم ها ی اطرافم، مدرسه ام، زبان، شهر، محله و خلاصه همه چیز بود که خیلی از هفت سالگی ام چیز یادم می آید. نوع فکر کردن هایم. آرزوهایم، نوع نگاهم، دوستانم، معلمم، راه بین خانه تا مدرسه ام که شاید هنوز هم با اینکه از 22 سال پیش آن جا نرفته ام بتوانم چشم بسته آن مسیر را طی کنم. از زندگی پیرزن و پیرمرد صاحبخانه مان که خودشان را جلوی من سانسور نمی کردند و خیلی وقتها حتی شاهد دعوا کردن های شیرین شان هم بودم. بوی مست کننده ی قورمه سبزی که هیچ وقت در تبریز چنین بویی از هیچ خانه ای به مشامم نرسیده بود. اسب های دور میدان امام که دلم چقدر به حالشان می سوخت! و خیلی چیزهای دیگر. چقدر زود گذشت.
حالا وقتی احساس می کنم که غلیرضای من هفت ساله است. وقتی اولین دندان جلویی اش گیر می کند توی بستنی و همانجا می ماند و کلی می خندیم. دومی هم فردایش با خوردن شیرینی می افتد، حس غریبی توی جانم می چرخد. چقدر زود قرار است بیست و نه ساله شود؟ چقدر چیز قرار است از هفت سالگی اش توی ذهنش بماند؟ چقدر از تصویرهایی که می بیند و زندگی اش می کند چیزهایی هستند که فردا بخواهد آن ها را به خاطر بیاورد و ذوق کند؟ زندگی را چه طور می بیند؟ آرزوی توی دل او چیست که مطمئنم مثل من که به کسی نگفته بودم، به کسی نمی گویدش؟ چقدر در شکل دادن آرزوها و زیبایی های اطرافش نقش بازی می کنم؟ گاهی از آینده می ترسم. می ترسم که بزرگتر شود و دیگر حرف هم را نفهمیم. دیگر قصه های من نخنداندش. با قلقلک خنده اش نگیرد، نتوانیم دوتایی با هم از چیزی به سادگی افتادن دندانش ریسه برویم و غش کنیم. نتوانم آنقدر با او شوخی کنم که کفرش دربیاید و اسمم را مامان شوخی کن بگذارد. نتوانم توی سرمای زمستان به اجبار سرش کلاه بگذارم (بس که از کلاه بدش می آید، هنوز هیچ چیز نشده دو تا کلاه گم کرده!)، نتوانم هرچقدر که دلم می خواهد بوسش کنم آنقدر که لپش خیس آب شود. می ترسم و اما امید و آرزو هم کم ندارم.

عليرضاي من اسفند 85 به دنيا آمده و حسينم خرداد 90 و حسنم اردیبهشت 94.