تصورم این بود که بیش ترین تغییرات این روزهای زندگی مان مربوط به حسن باشد و یا حداکثر حسین،
ولی انگار علیرضا بیش تر در سن گذار است. مثل برق دارد بزرگ می شود. قدش بلندتر شده و خودش هم چاق تر شده. البته نه اینکه مصداق یک کودک چاق باشد، اما آن طور نازک و ترکه ای هم نیست. سرش می رسد به گردنم و می دانم تا چشم به هم بزنم هم قدم خواهد شد و بعدش را با اینکه می دانم از من بلند تر خواهد شد اما اصلا تصور نمی کنم!
در این تابستانی که گذشت علیرضا تغییرات عمده ای کرده که جهت ثبت در تاریخ مایلم خلاصه ای از آن ها را بنویسم.
1- نمی دانم منشا آن چه کسی بوده، اصلا آدم بوده یا برنامه تلویزیونی یا کتاب. اما هر چه بوده بارها در طول تابستان دعایش کرده ام! و گاهی در خلوت به جانش غر هم زده ام!
ماجرا این بوده که همین کسی که نمی دانم چه بوده، علیرضا را متقاعد کرده که تلویزیون برق زیادی مصرف می کند و ما باید در مصرف برق صرفه جویی کنیم. همین شد که امسال تابستان تلویزیون به عنوان کالای تجملی بی مصرف در خانه ما مهمان بود و هر از چند گاه اگر علیرضا جان اجازه می دادند به مدت محدود و با نظارت سفت و سخت و چک و چانه زدن می شد از آن استفاده کرد.
این قانون خود ساخته را برای خودش هم رعایت می کرد. به طوری که با وجود علاقه مفرط به تماشای فوتبال به خصوص بازی های استقلال، از آن ها به دیدن یک نیمه یا نصف یک نیمه یا حتی تماشای گل های بازی در اخبار ورزشی اکتفا می کرد!
اما جالبش این بود که قانون منع مصرف تلویزیون فقط در خانه برقرار بود. و تلویزیونِ خانه مهمان برق مصرف نمی کرد و می شد تا پای جان از آن استفاده کرد! برای همین علیرضای گریزان از مهمانی، امسال به مهمانی رفتن هم علاقمند شده بود!
البته این صرفه جویی در مصرف برق منحصر به تلویزیون هم نبود، و گاهی طوری می شد که شورش در می آمد و مجبور بودم روزی چند بار "صرفه جویی کم مصرف کردن نیست، درست مصرف کردن است" را بهش گوشزد کنم! در خصوص این موارد مثال های زیادی وجود دارد که فقط به ذکر یک نمونه اکتفا می کنم که بفهمید من امسال تابستان چه کشیده ام!
مثلا سه چهار روز حمام نمی رفت که در طول مدت حمامش که معمولا ده دقیقه بیش تر نمی شود، چراغ باید روشن باشد و برق مصرف می شود!!!!!!!!
2- تغییر دیگر علاقه به کتابخوانی بود که از انحصار "ورزشی خوانی" درآمده بود.
این را زمانی فهمیدم که اواسط تابستان بر حسب اتفاق کتابی را برایش خریدم از یک مجموعه سه جلدی به اسم "جوامع الحکایات". کتاب از این جلد سخت های دویست و خورده ای صفحه ای بود و همان طور که از اسمش پیداست حکایات قدیمی در آن به زبان ساده بازنویسی شده بود.
علیرضا پیش از آن به چنین کتابهایی علاقه نداشت و انگیزه من از خرید کتاب تنها تخفیف پنجاه درصدی اش بود! اما همان کار خودش را کرد. علیرضا دویست و خورده ای صفحه را در عرض نصف روز خواند و طالب بقیه جلدهایش شد. این شد که ما افتادیم به کتاب خریدن. و از آنجا که دیگر جنس تخفیفی هم پیدا نکردیم، در آستانه ورشکستگی بودیم!
اما خدا لطفی کرد و طرح عضویت در کتابخانه کانون پرورش فکری کودک و نوجوان را جلوی پایم گذاشت. نزدیک ترین شعبه کانون هم به ما تا حدی دور بود. اما هفته ای یک بار بلند می شدیم بار و بندیل می بستیم سه تا بچه و وروسایل را می انداختم روی کولم و می بردم پارکی که محتوی کانون بود و علیرضا کتابهای خوانده شده را پس می داد و کتاب جدید امانت می گرفت!
کم کم کتابهای مورد علاقه اش در بخش کودک تمام شدند و رسیدیم به بخش نوجوانان! علیرضا تمام جلدهای "قصه های خوب برای بچه های خوب" را امسال خواند. حتی طوری شد که داستان پیامبران را از چند منبع خوانده و اختلاف روایت هایش را درآورده بود! با اینکه رفت و برگشت به کتابخانه سخت بود و آن روزها انگار کوه جابه جا می کردم، اما می ارزید. دیدن تعداد مهرهایی که با هربار امانت کتاب به کارت عضویتش می خورد خستگی ام را در می کرد.
(چقدر هم محیط کانون را پسندیدم. کلاس های بانمکی برای بچه ها داشتند و همه اعضا واقعا خوش برخورد و مهربان بودند.)
3- الان که دو هفته ای از سالتحصیلی می گذرد، چند جمله هم از کلاس سوم بنویسم. اولین بار است که علیرضا معلم مرد دارد. اولش نگران بودم که نکند نتواند ارتباط عاطفی برقرار کند، اما حالا نگران نیستم. تا حالا که همه چیز عالی بوده الحمدلله.
امسال دو درس انشا و اجتماعی به دروسشان اضافه شده که جفتش خیلی مهم اند به نظرم. کتاب اجتماعی شان با اینکه خانواده آقای هاشمی ندارد که از کازرون بروند نمی دانم کجا. اما جذاب است.
موضوعات انشا هم از سی سال پیش تغییری نکرده اند: "تابستان خود را چگونه گذرانده اید"! علیرضا در انشایش که سر کلاس نوشته بودند، از بین این همه اتفاقات و کلاس هایی که می رفت و همین کتابخانه رفتن ها و مشهد رفتن و منچ بازی کردن ها و مسجد رفتن ها، فقط به دو مورد "تبریز رفتن" و "مهمانانی از تبریز به خانه ما آمدن" اشاره کرده بود. که در هر مورد هم نوشته بود که با آنها به رستوران رفتیم! یعنی کل انشایش دو کلید واژه مهم داشت: 1- تبریز 2-رستوران!
معلوم است که چقدر تبریز و فامیل های مهربانش را دوست دارد، با این حال آنجا نمازهایش را شکسته می خواند و هرچه عمه هایش به او می گویند که اینجا وطن توست، قبول نمی کند!
چیزهای دیگری هم از علیرضا توی ذهنم هست اما دیگر خسته شدم. همین قدر برای ثبت در تاریخ کافی است! ان شاء الله در پست های بعدی از حسن و حسین هم می نویسم. فعلا تا بعد!
پ.ن.: شاید بعضی ها بگویند: چه کار کردی؟ کاش بچه ما هم کتاب می خواند. همین جا می گویم که من کاری نکرده ام. رمز موفقیتش یک چیز است. همان ترک تلویزیون! تلویزیون و تبلت و موبایل و لپ تاپ را از بچه ها بگیریم، خودشان کتاب خوان می شوند.