برسد به دست آینده

یکی دو ساعت مانده فقط. به چی؟ به این که من نه سال تمام مادری کرده باشم. یعنی نه سال از آن زمان ها می گذرد که من می توانستم ساعت ها آسوده و فارغ برای خودم باشم بی آنکه چیزی از آن گوشه موشه های ذهنم به تمرکزم چنگ زده باشد. نه سال است که هر چه "تنهایی" خوشی کرده ام ته دلم مانده که کاش بچه ها هم بودند! نه سال است که من با دغدغه هایی متضاد و بی شمار آشنا شده ام که پیش از آن از وجودشان بی خبر بودم یا اینکه اگر می دانستم جنسشان را درک نمی کردم. نه سال است که من عاشقی کردن بدون انتظار جبران داشتن را تمرین می کنم و باید اعتراف کنم که دلخوشی ها و شادی ها و خاطرات ناب بسیاری را هم در این راه به دست آورده ام. با هر خنده شان بیش از آن ها خندیده ام و با هر خوشی شان، دلم بیش تر از آن ها شاد شده است. این حس را مادرانی که بچه شان را شهربازی می برند و بچه از از سوار شدن به وسیله ای شاد می شود و می خندد، خوب می فهمند. خوشحالم که در این مدت با آنها بازی کرده ام. هیچ وقت مهدکودک تمام وقت نگذاشتمشان. هرگز بهشان دروغ نگفته ام و هیچ حسرتی را نگذاشته ام که روی دلشان بماند. این ها را نمی نویسم که بگویم مادر خوبی هستم که می دانم که با آن درجه خیلی فاصله دارم. راستش جا خوردم از اینکه فهمیدم نه سال است مادرم و دارم بلند بلند کارنامه مادری ام را مرور می کنم و مثل نامزد های انتخاباتی فقط خوب هایش را پررنگ می کنم و می نویسم!

عجالتا در ادامه مطلب یک رزومه از هر بچه بنویسم که برسد به دست آینده و کار عروس هایم را در شناخت همسرشان راحت کند:

ادامه نوشته

این بار هم علیرضا!

تصورم این بود که بیش ترین تغییرات این روزهای زندگی مان مربوط به حسن باشد و یا حداکثر حسین،

ولی انگار علیرضا بیش تر در سن گذار است. مثل برق دارد بزرگ می شود. قدش بلندتر شده و خودش هم چاق تر شده. البته نه اینکه مصداق یک کودک چاق باشد، اما آن طور نازک و ترکه ای هم نیست. سرش می رسد به گردنم و می دانم تا چشم به هم بزنم هم قدم خواهد شد و بعدش را با اینکه می دانم از من بلند تر خواهد شد اما اصلا تصور نمی کنم!

 در این تابستانی که گذشت علیرضا تغییرات عمده ای کرده که جهت ثبت در تاریخ مایلم خلاصه ای از آن ها را بنویسم.

1-   نمی دانم منشا آن چه کسی بوده، اصلا آدم بوده یا برنامه تلویزیونی یا کتاب. اما هر چه بوده بارها در طول تابستان دعایش کرده ام! و گاهی در خلوت به جانش غر هم زده ام!

ماجرا این بوده که همین کسی که نمی دانم چه بوده، علیرضا را متقاعد کرده که تلویزیون برق زیادی مصرف می کند و ما باید در مصرف برق صرفه جویی کنیم. همین شد که امسال تابستان تلویزیون به عنوان کالای تجملی بی مصرف در خانه ما مهمان بود و هر از چند گاه اگر علیرضا جان اجازه می دادند به مدت محدود و با نظارت سفت و سخت و چک و چانه زدن می شد از آن استفاده کرد.

این قانون خود ساخته را برای خودش هم رعایت می کرد. به طوری که با وجود علاقه مفرط به تماشای فوتبال به خصوص بازی های استقلال، از آن ها به دیدن یک نیمه یا نصف یک نیمه یا حتی تماشای گل های بازی در اخبار ورزشی اکتفا می کرد!

اما جالبش این بود که قانون منع مصرف تلویزیون فقط در خانه برقرار بود. و تلویزیونِ خانه مهمان برق مصرف نمی کرد و می شد تا پای جان از آن استفاده کرد! برای همین علیرضای گریزان از مهمانی، امسال به مهمانی رفتن هم علاقمند شده بود!

البته این صرفه جویی در مصرف برق منحصر به تلویزیون هم نبود، و گاهی طوری می شد که شورش در می آمد و مجبور بودم روزی چند بار "صرفه جویی کم مصرف کردن نیست، درست مصرف کردن است" را بهش گوشزد کنم! در خصوص این موارد مثال های زیادی وجود دارد که فقط به ذکر یک نمونه اکتفا می کنم که بفهمید من امسال تابستان چه کشیده ام!

مثلا سه چهار روز حمام نمی رفت که در طول مدت حمامش که معمولا ده دقیقه بیش تر نمی شود، چراغ باید روشن باشد و برق مصرف می شود!!!!!!!!

2-   تغییر دیگر علاقه به کتابخوانی بود که از انحصار "ورزشی خوانی" درآمده بود.

این را زمانی فهمیدم که اواسط تابستان بر حسب اتفاق کتابی را برایش خریدم از یک مجموعه سه جلدی به اسم "جوامع الحکایات". کتاب از این جلد سخت های دویست و خورده ای صفحه ای بود و همان طور که از اسمش پیداست حکایات قدیمی در آن به زبان ساده بازنویسی شده بود.

علیرضا پیش از آن به چنین کتابهایی علاقه نداشت و انگیزه من از خرید کتاب تنها تخفیف پنجاه درصدی اش بود! اما همان کار خودش را کرد. علیرضا دویست و خورده ای صفحه را در عرض نصف روز خواند و طالب بقیه جلدهایش شد. این شد که ما افتادیم به کتاب خریدن. و از آنجا که دیگر جنس تخفیفی هم پیدا نکردیم، در آستانه ورشکستگی بودیم!

اما خدا لطفی کرد و طرح عضویت در کتابخانه کانون پرورش فکری کودک و نوجوان را جلوی پایم گذاشت. نزدیک ترین شعبه کانون هم به ما تا حدی دور بود. اما هفته ای یک بار بلند می شدیم بار و بندیل می بستیم سه تا بچه و وروسایل را می انداختم روی کولم و می بردم پارکی که محتوی کانون بود و علیرضا کتابهای خوانده شده را پس می داد و کتاب جدید امانت می گرفت!

کم کم کتابهای مورد علاقه اش در بخش کودک تمام شدند و رسیدیم به بخش نوجوانان! علیرضا تمام جلدهای "قصه های خوب برای بچه های خوب" را امسال خواند. حتی طوری شد که داستان پیامبران را از چند منبع خوانده و اختلاف روایت هایش را درآورده بود! با اینکه رفت و برگشت به کتابخانه سخت بود و آن روزها انگار کوه جابه جا می کردم، اما می ارزید. دیدن تعداد مهرهایی که با هربار امانت کتاب به کارت عضویتش می خورد خستگی ام را در می کرد.

(چقدر هم محیط کانون را پسندیدم. کلاس های بانمکی برای بچه ها داشتند و همه اعضا واقعا خوش برخورد و مهربان بودند.)

3-   الان که دو هفته ای از سالتحصیلی می گذرد، چند جمله هم از کلاس سوم بنویسم. اولین بار است که علیرضا معلم مرد دارد. اولش نگران بودم که نکند نتواند ارتباط عاطفی برقرار کند، اما حالا نگران نیستم. تا حالا که همه چیز عالی بوده الحمدلله.

امسال دو درس انشا و اجتماعی به دروسشان اضافه شده که جفتش خیلی مهم اند به نظرم. کتاب اجتماعی شان با اینکه خانواده آقای هاشمی ندارد که از کازرون بروند نمی دانم کجا. اما جذاب است.

موضوعات انشا هم از سی سال پیش تغییری نکرده اند: "تابستان خود را چگونه گذرانده اید"! علیرضا در انشایش که سر کلاس نوشته بودند، از بین این همه اتفاقات و کلاس هایی که می رفت و همین کتابخانه رفتن ها و مشهد رفتن و منچ بازی کردن ها و مسجد رفتن ها، فقط به دو مورد "تبریز رفتن" و "مهمانانی از تبریز به خانه ما آمدن" اشاره کرده بود. که در هر مورد هم نوشته بود که با آنها به رستوران رفتیم! یعنی کل انشایش دو کلید واژه مهم داشت: 1- تبریز 2-رستوران!

معلوم است که چقدر تبریز و فامیل های مهربانش را دوست دارد، با این حال آنجا نمازهایش را شکسته می خواند و هرچه عمه هایش به او می گویند که اینجا وطن توست، قبول نمی کند!

چیزهای دیگری هم از علیرضا توی ذهنم هست اما دیگر خسته شدم. همین قدر برای ثبت در تاریخ کافی است! ان شاء الله در پست های بعدی از حسن و حسین هم می نویسم. فعلا تا بعد!

 

پ.ن.: شاید بعضی ها بگویند: چه کار کردی؟ کاش بچه ما هم کتاب می خواند. همین جا می گویم که من کاری نکرده ام. رمز موفقیتش یک چیز است. همان ترک تلویزیون! تلویزیون و تبلت و موبایل و لپ تاپ را از بچه ها بگیریم، خودشان کتاب خوان می شوند.

و اما علیرضا...

به ذهنم رسید که نکند مشغولیت های جدید مرا از نوشتن درباره علیرضا خان (گل پسر شماره یک ام) بازدارد.

برای همین آمدم تا یادم نرفته تغییرات فراوان و عجیب و غریب این روزهای تابستانی علیرضا را برای آینده ثبت کنم.

 

لطفا هر کس پسر دبستانی ندارد نخواند که  جز تعجب و غرزدن  به روح عمه ما چیزی نصیبش نخواهد شد!

ادامه نوشته

آرزوهای برآورده شده

این بار تبریز برای علیرضا سفر ویژه ای بود. به نحوی که شاید هیچ وقت فراموشش نکند. چرا که دو آرزوی کوتاه مدت و بلند مدتش برآورده شد.

آرزوی اولش برف بازی بود. از اواسط پاییز مصرا دنبال برف می گشت اما در تهران که خبری نبود. در یک اشتباه استراتژیک بهش گفتم که انشاءالله زمستان که بیاید توی تهران هم برف می بارد. از روز اول دی ماه از رختخواب که بلند می شد اول پشت پنجره می رفت تا ببیند برف باریده یا نه و بعد که می دید خبری نیست نق می زد که پس چی شد؟

در اولین مواجهه با شهر همه ی برفهای گوشه ی خیابان ها و کوچه ها را دید زدم. همه به کوه های یخی تبدیل شده بودند که قابلیت کنده شدن و بازی کردن نداشتند. اما از اقبال بلندمان حیاط بزرگ خانه ی مامان جون اینا پارو نشده و زیر لایه ی ضخیمی از برف دست نخورده باقی مانده بود. علیرضا با پسرعمویش امیررضا تا توانستند دلی از عزا درآوردند. پشت پنجره ایستادم و بابت خوشحالی اش خدا را شکر  کردم. واقعا حیف بود برف را با آن دست های بی دستکش قرمز شده لمس نکند.

و اما آرزوی دوم که در نظر علیرضا مهم تر و دست نیافتنی تر بود!

فقط کسانی که با شدت فوتبال دوستی علیرضا و با شخصیت شق و رق و مدیریتی و سرشلوغ پدرش از نزدیک آشنا هستند به بزرگی و دست نیافتنی بودن این آرزو می توانند صحه بگذارند.

بابای علیرضا برای خوشحال کردن او در روز تولد پیامبر رحمت دستش را گرفت و دوتایی رفتند استادیوم یادگار امام تبریز بازی تراکتور و نمی دونم کجارو تماشا کردند!!!

یعنی در این یازده سال و خورده ای که با بابای علیرضا فامیل شده ام! هیچ وقت در تصورم  نمی گنجید که ایشون به خاطر کسی چنین کاری بکنند!

من از طرف علیرضا از ایشون بسیار تشکر کردم. چرا که برای علیرضا این قدر هم اتفاق عجیبی نیفتاده بود. با این که همیشه خیلی دوست داشت برود استادیوم طوری برایش جا نینداخته بودیم که نمی شود رفت. همیشه بهانه های مختلف دوری راه و سردی هوا و ساعت بد بازی و اینها را برایش پررنگ کرده بودیم که فکر نکند ورزشگاه رفتن چیز خاصی است که ما نمی توانیم آن را تجربه کنیم!

وقتی که تبریز هستم دائما خوشحالم. شکر از دهانم نمی افتد. بابت همه چیز. بابت بودن چنین منبع محبت بی منت و خالصانه و سرشار و مست کننده ای که از طرف همه ی خانواده به روی ما چون باران بهاری روح افزایی فرو می ریزد. دو مادربزرگ و دو پدربزرگ که نبودن هر کدام از آنها برای بچه هایم خسران عظیمی بود که هرگز شکر بودنشان را نمی توانم به جا بیاورم. محبت آنها و عمه های مهربانشان و عمو و زن عموی من که عاشقانه دو وروجک من را دوست دارند چیزی نیست که در هیچ دکانی پیدا شود. اگر این چند روز که به طور میانگین هر دو سه ماه یک بار فقط رخ می دهد هم نبود چه طور قرار بود بچه هایم را با چنین مفهوم عمیق و حسی و ناگفتنی ای آشنا کنم. خدایا شکرت. می شد که نباشند یا باشند و مهریان نباشند. می شد که ما توی همین تصادفی که ابن بار توی جاده ی رفتن به تبریز کردیم می مردیم و دیگر نبودیم. می شد که باشیم و باشند و ما ایران نباشیم و یا جاده ها دورتر و دل ها غریبه تر از آنی بود که بشود چنین تجربه هایی را داشت. خدایا شکرت که هستی و هستند و هستیم.

قدرت رقابت

 به علیرضا با خوشحالی خبر می دهم که قراره بریم مسافرت و شنبه از مدرسه خبری نیست و از فردا چهار روز تعطیلی. انتظار ندارم هورا بکشد و بپرد توی بغلم چرا که اصلا اهل هیجانی شدن و خوشحالی بی مورد و احیانا رو دادن به کسی و بروز احساسات و خلاصه این حرفها نیست. ولی فکر می کردم که لبخندی بزند و از کم و کیف مسافرت و اینها بپرسد. نه اینکه بنشیند و یک ساعت تمام گریه کند که من نمی خوام شنبه غایب بشم!

نمونه ای از دیالوگ های رد و بدل شده در این یک ساعت:

_اصلا چرا باید بریم مسافرت؟

_تا مامان بابا بتونن مامان باباهاشونو خوشحال کنن!

_درس من مهمتره یا خوشحال کردن مامان باباهاتون؟!!!

_خب معلومه خوشحال کردن مامان بابامون!

پ.ن.: نمی دونم یا من عجیب بودم که از غایب شدن بدم نمی اومد یا علیرضا!

 البته به طور غیرمستقیم در این حد دستگیرم شد که با یکی از دوستانش سر کم بودن تعداد غایب شدنشان رقابت دارند. وگرنه شیرینی درس کجا و شیرینی تبریز رفتن و بازی با نوه ها و برف بازی و مهمانی و شیرینی های خوشمزه و تولدی که قرار است برویم و از الان حتی کادویش را بسته ایم کجا؟

پ.ن.: خدا آخرعاقبتمان را به خیر کند!

برنامه ی صبحگاهی

صبح ها مراحل بیدارکردن علیرضا از خواب به این صورت است:

صدایش  می زنم و دست هایش را می گیرم و می نشانم. چند دقیقه ای نشسته توی رختخواب می ماند تا یادش بیاید که برای چه باید نصفه شبی! به مدرسه برود. بعد می آید و چند دقیقه ای هم روی راحتی توی هال دراز می کشد و بعد می رود دستشویی و ادامه ی ماجرا.

دیروز چند دقیقه ای از برنامه عقب بودیم برای همین وقتی که خواب آلوده خودش را رساند به راحتی، نگذاشتم دراز بکشد و هدایتش کردم به سمت در دستشویی. چشم های نیمه بازش را به زور باز کرده و به من اعتراض می کند:

_چرا منو زودتر بیدار نکردی که بخوابم؟

_!!!!!!


پ.ن: قرار شده از فردا یه ربع زودتر بیدارش کنم بتونه بخوابه! 

علیرضا در مدرسه

علیرضا در مدرسه

نتوانسته بودم جلسه "مادران و معلم" را که هرماه برگزار می شود، بروم. معلمش تکی باهام جلسه گذاشته بود. چقدر چسبید! نشستیم و دوتایی از علیرضا تعریف کردیم و آمدیم! خوشحالم که علیرضا با اینکه بویی از چاپلوسی و شیرین زبانی و سیاستگری جهت برقراری ارتباط نبرده است، توانسته است معلمش را راضی نگه دارد. معلم باهوشی هم دارد. توی این دو ماه کاملا شناخت خوبی روی علیرضا داشت. طوری که من حرف جدیدی برای او نداشتم! فقط وقتی بهش گفتم که علیرضا متنی را که او مشخص می کند واقعا صد بار می خواند. می شمارد و می خواند. سی و چهار، سی و پنج...هفتاد و پنج و ...

معلمش کلی تعجب کرده بود. می گفت من برای تاکید می گم صدبار بخونین! خوبه نگفته بودم هزار بار!  

در راه برگشت به این فکر می کردم که اگر امروز معلم از درس یا اخلاق علیرضا شکایت می کرد من الان چه حالی بودم؟ خدا را شکر کردم که خوشحال و سربلند برمی گشتم.

البته هردو واقف به این بودیم که علیرضا در ارتباط با بچه ها کمی زود عصبانی می شود. علتش را من می دانم. تا قبل از مدرسه کسی تا این حد به حریم خصوصی اش نزدیک نشده بود و حالا هر لحظه هاله ای که متاسفانه علیرضا کمی آن را ضخیم تر از دیگران دور خودش ایجاد کرده توسط هم کلاسی هایش نادیده گرفته می شود و همین آرامش درونی اش را به هم می ریزد! البته خوب می شود انشاءالله! باید یاد بگیرد که چه طور بین مردم زندگی کند و برای حفظ داشته هایش یا به دست آوردن چیزهایی مثل احترام یا شخصیت اجتماعی باید زحمت بکشد و راه حل پیدا کند. اگر دوست ندارد کسی عمدا به او تنه بزند باید بیاموزد که چه طوری رفتار کند که دیگران از او حساب ببرند. اگر دوست ندارد کسی با او شوخی کند و او را دست بیندازد باید بداند که چه طور این حس را بدون بی ادبی و سوءتفاهم به اطرافیان بفهماند. اگر دوست ندارد همه ی سوال های بقیه حتی بزرگترها را جواب بدهد باید برای فرار از موقعیت سوال تمرین کرده باشد. اگر موقعیت "بهترین" بودنش را که هفت سال خیال می کرده فرمانروای آن اقلیم است را در خطر می بیند باید برای تصاحب دوباره اش نقشه و برنامه داشته باشد. خلاصه مواجه شدن به یکباره و دفعتا با همه ی این ها آدم را کمی عصبی می کند و مدتی طول می کشد که دوباره همه چیز آرام و عادی شود. اما امیدوارم که علیرضا این مرحله را به خوبی و خوشی بگذراند و شخصیتی محکم و مهربان و صبور و مستقل برای خودش دست و پا کند. انتظار بزرگی است آیا؟ 

دغدغه های مادری

من بلال می خوردم که اولین دندان جلویی ام افتاد. گرگ و میش عصر بود. چراغ تراس سوخته بود. هر چه گشتیم دندانم را از بین دانه های بلالی که روی روفرشی ریخته بودند، پیدا نکردیم. تا آن زمان دفت نکرده بودم که چقدر دانه ی بلال کنده شده شبیه دندان کنده شده است. کلی با بابا خندیدیم. تراس مان دراز بود و باریک. طولش در عرض خانه مان که فقط دو اتاق بود، کشیده شده بود. من کلاس اول بودم. تازه رفته بودیم اصفهان و آن خانه را به طور موقت از یک پدر و مادر شهید که خانه شان طبقه ی پایین بود اجاره کرده بودیم. لهجه شان اصفهانی غلیظ بود و برای من که از تبریز آمده بودم غریب تر از چیزی بود که همه ی حرفهایشان را متوجه بشوم. با این حال خیلی دوستشان داشتم. پیرمرد پایین خانه چسبیده به اتاقشان، یک بقالی داشت. یک در مغازه توی کوچه ی پهن جلوی خانه بود و یک درش مستقیم توی اتاقشان باز می شد. چقدر اتاقشان بوی خوبی می داد. بوی بیسگوئیت مینو! شاید هم بوی ویفر موزی؟ درست نمی دانم. شاید به خاطر کارتن های بیسگویتی بود که توی تراسشان نگه می داشتند. جمعه ها ظهر شیشه های نوشابه را می بردم پایین. من تنها بچه ی محله بودم که اجازه داشتم از در داخل اتاق وارد بقالی شوم. شیشه های خالی را می دادم و نوشابه های پر می گرفتم. من عاشق نوشابه های سبز بودم که هر وقت اسمش را می گفتم حاج آقا می خندید و با لهجه ی غلیظ خودش می گفت: بِچّه! اینا سِوِن آآپِس!

چقدر خنده اش با آن دندان های تا به تا قشنگ بود. یک پسر بزرگ داشتند که اسمش هیبت بود. همیشه فکر می کردم او همان معلم ادبیات "قصه های مجید" است. هنوز هم تصویر ذهنی ام از آقا هیبت همان قیافه ی معلم ادبیات مهربان مجید است. همان قیافه و همان لهجه و طرز بیان. شاید به مدد همین تغییر محیط و جدید شدن یک دفعه ای همه ی آدم ها ی اطرافم، مدرسه ام، زبان، شهر، محله و خلاصه همه چیز بود که خیلی از هفت سالگی ام چیز یادم می آید. نوع فکر کردن هایم. آرزوهایم، نوع نگاهم، دوستانم، معلمم، راه بین خانه تا مدرسه ام که شاید هنوز هم با اینکه از 22 سال پیش آن جا نرفته ام بتوانم چشم بسته آن مسیر را طی کنم. از زندگی پیرزن و پیرمرد صاحبخانه مان که خودشان را جلوی من سانسور نمی کردند و خیلی وقتها حتی شاهد دعوا کردن های شیرین شان هم بودم. بوی مست کننده ی قورمه سبزی که هیچ وقت در تبریز چنین بویی از هیچ خانه ای به مشامم نرسیده بود. اسب های دور میدان امام که دلم چقدر به حالشان می سوخت! و خیلی چیزهای دیگر. چقدر زود گذشت.

حالا وقتی احساس می کنم که غلیرضای من هفت ساله است. وقتی اولین دندان جلویی اش گیر می کند توی بستنی و همانجا می ماند و کلی می خندیم. دومی هم فردایش با خوردن شیرینی می افتد، حس غریبی توی جانم می چرخد. چقدر زود قرار است بیست و نه ساله شود؟ چقدر چیز قرار است از هفت سالگی اش توی ذهنش بماند؟ چقدر از تصویرهایی که می بیند و زندگی اش می کند چیزهایی هستند که فردا بخواهد آن ها را به خاطر بیاورد و ذوق کند؟ زندگی را چه طور می بیند؟ آرزوی توی دل او چیست که مطمئنم مثل من که به کسی نگفته بودم، به کسی نمی گویدش؟ چقدر در شکل دادن آرزوها و زیبایی های اطرافش نقش بازی می کنم؟ گاهی از آینده می ترسم. می ترسم که بزرگتر شود و دیگر حرف هم را نفهمیم. دیگر قصه های من نخنداندش. با قلقلک خنده اش نگیرد، نتوانیم دوتایی با هم از چیزی به سادگی افتادن دندانش ریسه برویم و غش کنیم. نتوانم آنقدر با او شوخی کنم که کفرش دربیاید و اسمم را مامان شوخی کن بگذارد. نتوانم توی سرمای زمستان به اجبار سرش کلاه بگذارم (بس که از کلاه بدش می آید، هنوز هیچ چیز نشده دو تا کلاه گم کرده!)، نتوانم هرچقدر که دلم می خواهد بوسش کنم آنقدر که لپش خیس آب شود. می ترسم و اما امید و آرزو هم کم ندارم. 


اولین روز زودرس دبستان

پسرم امروز برای اولین بار توی صف کلاس اولی ها ایستاد. خوشحال و با اعتماد به نفس و البته خواب آلود!

از امروز تا یک هفته صبح تا ظهر می رن باغ فرحزاد مدرسه با همکلاسی ها و معلمشون بازی می کنن. 

خبر مهم اینه که با سید علی که بهترین دوست پیش دبستانی اش بود تو یه کلاس نیفتادن!

اسم معلمش خانوم خوش اخلاقه. امیدوارم مثل اسمش خوش اخلاق باشه!

البته من معلمشونو ندیدم. کلا مامانارو نمی ذاشتن برن پیش بچه ها. این اطلاعات رو هم از معلم پیش دبستانی شون گرفتیم!

هرچی به مامانا می گفتن که شما تشریف ببرین کسی از جاش تکون نمی خورد. عاقبت اومدن گفتن مامانا هم همین جا صف بکشن کلاس بندی شون کنیم!!

در راه برگشت دلم آشوب بود. یعنی پسرم این قدر بزرگ شد؟ باید بسپرمش به مدرسه و برگردم. یعنی معلمشون باهاش خوب برخورد می کنه؟ یعنی مثل من می شه سوگلی معلما؟ یعنی به دونستن و یادگرفتن علاقمند می شه یا به یه دستگاه حفظ معلومات و موجود دست به سینه نشینِ در انتظار جایزه تبدیل می شه؟

نمی دونم. مادر بودن خیلی سخته. 

خدایا فقط به تو می سپرمش. 

تجربه‌ي جديد

فعلا که من "مادرِ پسر شجاع"! هستم. عليرضا دو جلسه دندانپزشکي را از سر گذراند. براي بار اول بود که با آن ابزارهاي تيز و زيبا و خوش صدا و دندان نواز آشنا مي شد. با آن آمپول بي حسيِ خوش دست که من وقتي هم سن او بودم ازش وحشت داشتم. به هر حال دندانپزشکي تجربه‌اي است که پيشينيان ما نسبت به تجربه نکردن آن بر ما برتري فوق‌العاده‌اي داشته‌اند!! الان دو سه نسلي هست که هر انساني ناگزير از نشستن روي آن صندلي پرآرامش و دهان بازکن مي‌شود. شايد دير و زود داشته باشد ولي سوخت و سوز ندارد. عليرضا در اين امر خيلي قوي و خوب ظاهر شد. بايد اعتراف کنم نسبت به بچگي‌هاي من شجاعت بيش تري در اين زمينه از خودش بروز داد. البته من کم سن تر از او بودم که مجبور به نشستن روي آن صندلي شدم و در همان جلسه‌ي اول تجربه ي وحشتناکي از شکستن دندان شيري و باقي ماندن ريشه‌ي آن درون لثه‌ام را از سر گذراندم. به هر حال خاطره‌اي که از دندان پزشکي دارم بيش تر از درد وحشتناکش کولي بازي خودم و قول دادن بابا براي خريدن يک عروسک قشنگ بود. بلافاصله بعد از دندانپزشکي رفتيم مغازه‌ي عروسک فروشي. قبل از اينکه عرقم خشک شود. خدايي به خاطر عروسک خيلي بر خودم مسلط شده بودم و دست دندانپزشک را گاز نگرفته بودم!!! بزرگترين و بهترين عروسک زندگي‌ام را همان روز صاحاب شدم. از همان عروسک هاي مادري که يک بچه توي آغوششان بود و کوکي بودند و آهنگ ملايم قشنگي براي خواباندن بچه‌شان از خودشان در مي‌کردند. آن عروسک سالهاي سال توي ويترين کمد من ماند. دستم به آن نمي‌رسيد! اما اجازه داشتم که هر از گاهي با کمک صندلي آن را پايين بياورم و بازي اش بدهم. خيلي حس شيريني است منع شدن و بعدش وصال!!

خلاصه طبق همان تجربه، قبل از مواجه شدن عليرضا با دندانپزشکي به شرط شجاع بودن، قول خريد اسباب بازي را به او دادم. که اصولا کم اتفاق مي افتد اين کار را براي عليرضا بکنم. (بازي فکري مي خرم ولي اسباب بازي زياد نه. اکثر اسباب بازي هايشان هديه ي دوست و آشنا و فاميل هستند!) من هم نگذاشتم بي حسي دندانش برود. يا به اصطلاح عرقش خشک شود. رفتيم يک اسباب بازي فروشيِ سر خيابانمان که بارها و بارها از جلويش رده شده‌ايم بدون اينکه تا حالا چيزي ازش خريده باشيم (انصافا عليرضا در اين موارد خيلي چشم پاک است. انگار نه انگار. من اگر بودم کف پياده رو دراز مي‌کشيدم که فلان چيز اين مغازه را برايم بخرند!!) يک قطار ريلي که کم از بازي فکري نداشت انتخاب کرد. آنقدر چيدن ريلهايش سخت است که يک ساعتي براي چيدنشان سرگرم است. خلاصه کيفور شديم. هم از لقب مادرِ پسرِ شجاع که خودمان به خودمان داديم و هم از مرور خاطرات گذشته. توي تلفن از پدرم بابت خريدن آن عروسک کوکي که هنوز هم دارمش تشکر کردم!! ولي گمان نمي کنم قطاري که خريده‌ام تا سال ديگر اين موقع دوام بياورد!!

ديالوگ:

_اَه اَه مامان! اين سفيدا چيه چسبيدن به دستم؟

_ببينم؟ چيزي نيست کف دستت کمي پوست پوسته شده!

افضل الايام!

بهترين ساعت هاي هفته دوشنبه و چهارشنبه ساعت 8:45 تا 10:30 است. در واقع باقي ساعت ها مقدمه ‌ي بيخودي براي رسيدن به اين ساعت‌ها هستند!!

پ.ن.: عليرضا را کلاس فوتبال ثبت نام کرده ايم. بازي در زمين چمن، پوشيدن کفش و لباس فوتبالي و شوت زدن به يک توپ چرمي واقعي همه‌ي رويايي ترين چيزهايي بود که مي شد به عليرضا هديه کرد!

کلاسهاي آمادگي براي زندگي

خانواده‌ي عموي عليرضا از خارج از کشور آمده اند. با آمدن آنها هر از چند سال يک رسم خانوادگي راه مي‌افتد. مهماني رفتن و مهماني دادن هرروزه! تمام روزهايي که آنها ايران هستند همه ي نوه ها با هم هستند. مادربزرگ عليرضا بيست نوه‌ي قد و نيم قد دارد. خيلي ها هم سن و سال عليرضا هستند و اين يعني يک تجربه‌ي بزرگ. روزهاي اول عليرضا موجودي جوش نخورر و  زود ناراحت شو بود که بيش تر بازي ها را بلد نبود!! حتي قواعد قايم موشک توي خانه‌هاي بزرگ و زيرزمين دار و حياط دار و دو طبقه و هزار توي قديمي را بلد نبود. (آخر آن بازي خيلي با بازي اي که ما در آپارتمان انجام مي دهيم فرق دارد) علاوه بر آن استپ-آزاد و لي‌لي و وسطي را هم بلد نبود! (روم به ديوار!) از جغالي بچه ها چيزي نمي دانست و قادر به تشخيصشان نبود. مي شد به راحتي سرش کلاه گذاشت و حقش را گرفت! ولي روز آخر که حواسم به بازي شان بود خبري از آن موجود ترسو و زودرنج و پَ پِ! نديدم. جايش يک ادم قوي نشسته بود. چم و خم بازي ها را ياد گرفته بود و بايد اعتراف کنم که گاهي غلدري هم مي کرد که برايم در حد چي تعجب آور بود!

انصافا ما که شانس داشتن خانواده ي بزرگ را داريم چه ظلمي مي کنيم در حق نوه ها که اين طور جدايشان کرده ايم. ياد خودم افتادم و حياط خانه ي مادربزرگم و نوه هاي قد و نيم قد و بازي قايم موشک و استپ آزاد و هزارتا چيز ديگر. راست مي گويند. بازي تمرين زندگي است. کاش امکان بازي کردن را از بچه ها نگيريم.

عجب کشوري داريم ها!

تو خارج! کلي بازي و فعاليت مدرسه اي تعريف مي کنن که بچه ها با راي گيري و احترام گذاشتن به نظر بقيه آشنا بشن. تا وقتي بزرگ مي شن بتونن طعم گاهي تلخ دموکراسي رو تحمل کنن.

 اينجا از روي انتخابات و نتيجه ي اون به عليرضا ياد دادم که تو بازي هم اگه با بقيه روي يه چيزي توافق نداشتن مي تونن راي گيري کنن و مثل انتخابات همه شون بايد نتيجه ي راي گيري رو قبول داشته باشن!!!


حال عليرضا بعد از شنيدن نتايج خيلي جالب بود. عصباني بود و مدام روي پاش مي کوبيد و مي گفت چرا ولايتي اول نشد!! در صورتيکه ما آرام بوديم و چيزي در مورد اول نشدن نامزد مورد نظرمون ابراز نمي کرديم (هرچند توي دلمون اونقدر که چهره مون نشون مي داد خندان نبوديم ها!!) کلي باهاش حرف زدم که انتخابات يعني همين و از فردا آقاي روحاني رئيس جمهور همه ي ماست و ما هم دوستش داريم!! خودِ آقاي ولايتي هم اين طور فکر مي کنه! (البته انشالله!)

چنين فرزنداني دارد ايران!

از روز اول آمدن و نيامدن و احتمالات نامزدهاي انتخاباتي عليرضا پيگير اخبار بود. گاهي حتي بيش تر از ما! از روزي که تبليغات تلويزيوني شروع شد عليرضا شد دايره‌المعارف برنامه‌ي کانديداها! با ذوق و شوق به هر کسي که مي رسيد مي گفت امشب گفتگوي ويژه ي خبري مال فلانيه! ببيني ها!

ديگر لازم نبود به جدول برنامه‌ها دقت کنيم. کافي بود وقتي در آشپزخانه دارم غذا درست مي کنم به جاي فشار آوردن به مغز مبارک خيلي راحت از عليرضا بپرسم که امروز مستند کيه؟ و اون بگه ساعت هشت و ده دقيقه: فلاني. ساعت 23 و 30 هم فلاني. به همين راحتي و به همين "گويا"يي!

قضيه به اينجاها ختم نشد!! عليرضا وارد تحقيقات ميداني شده بود! خودش از همه مي پرسيد که "تو به کي راي مي دي؟" و باهاش بحث مي کرد! در صورتيکه نه من و نه پدرش اين اخلاق رو نداريم. و معمولا از کسي نمي پرسيم "به کي را مي دي؟!" توي خانه مدام داشتم درباره ي همه جواب پس مي دادم. اصولم اجازه نمي داد که کسي را برايش آدم بده کنم و از کسي با قطعيت دفاع کنم. معمولا مي گفتم همه شون خوبن. هر کس بايد خودش به نتيجه برسه که کدوم بهتره. عليرضا هم با ديدن همه ي مستند ها و مناظره ها! تصميمش را گرفت. روزي وسط دومين مستند آقاي ولايتي گريه اش گرفت و گفت من به اين راي مي دم!!! در صورتيکه توي خانه ي ما کسي قرار نبود به دکتر ولايتي راي بدهد!! اين چند روز آخر تصميمش را گرفته بود و داشت درباره ي شوراي نگهبان و قضيه ي تنفيذ حکم رئيس جمهوري و مجلس خبرگان و اينها سوال مي پرسيد!!

باور کنيد عين واقعيت را مي نويسم! من خيلي آدم غير سياسي خونسرد غير بحث کننده ي آرامي هستم!! باورم نمي شد از همين حالا مجبور باشم اين چيزها را ريز به ريز براي کسي جا بيندازم!

_اگه آقا حکم کسي رو قبول نکنه (منظورش تنفيذ نکنه است) ديگه اون رئيس جمهور نمي شه؟

_اون موقع که آقا رئيس جمهور شد چه طوري رهبر شد؟

هر کي رئيس جمهور بشه آخرش رهبر مي شه؟

پس يکي چه جوري رهبر مي شه؟

حتما بايد يه رهبر بميره تا يکي ديگه رهبر بشه؟ (واقعا تحمل چنين سوالايي برام سخته ولي مي پرسه من چي کارش کنم!)

_مجلس خبرگان کي ان؟

_از کجا اومدن؟

_وقتي راي مي ديم اونا عوض مي شن رهبر هم عوض مي شه؟

_اونا رو هم بايد شوراي نگهبان تاييد کنه؟

_منم مي خوام شوراي نگهبان بشم!!

--------------------

امروز از هشت صبح پاي تلويزيون بود. مدام در حال عجالندن ما براي رفتن به حوزه‌ي راي گيري. با شوق و ذوق حاضر شد و رفتيم مدرسه ي کنار خانه‌مان. براي اينکه توي ذوقش نخورد توي يک کاغذ خالي به لطايف الحيل اسم آقاي ولايتي را نوشتم. کاملا نظارت داشت که اشتباهي کس ديگري را ننويسم. چون مي دانست که ما قرار است به کس ديگري راي بدهيم. بعد هم انگشتش را روي استامپ زد و زير اسم کانديداي منتخبش انگشت زد. لحظه ي آخر به شعبده بازي مادرانه کاغذ سفيد بي اعتبارش را با کاغذ راي خودم جا به جا کردم و دادم که در صندوق بيندازد!

يعني با چنين موجودي سر و کار داريم ما!!!

مادر و پسر

امروز عليرضا را برده بودم تست سنجش سلامت و آمادگي تحصيلي. هشت خوان رستم بود. بهداشتي و اجتماعي و سنجش بينايي و شنوايي و پزشکي و آمادگي تحصيلي. قبل و بعدمان همکلاسي‌هاي سابق و آينده‌اش بودند. که پشت در هر اتاقي دوباره به هم مي‌رسيديم. يکي قدش کوتاه بود و يکي توده‌ي بدني‌اش بيش تر از طبيعي و يکي چشم چپش مشکل داشت و يکي گوش راستش فرکانس 4000 را نمي شنيد و يکي واکسن نزده بود و بايد برمي گشت مي زد و يکي دندان پوسيده داشت و بايد ارجاع مي شد به دندانپزشک و يکي در کودکي عمل فلان کرده بود و يکي بيش فعالي داشته و درمان شده بود و يکي جلوي آمادگي تحصيلي اش به جاي تيک زدن خط تيره گذاشته بودند و مادرش در به در دنبال معناي خط تيره مي گشت و خلاصه اوضاعي بود. عليرضا هيچ مشکلي نداشت. در هيچ اتاقي ان قلت نخورديم. دلم مي‌خواست همانجا سجده ي شکر کنم بابت داشتن چنين هديه‌ي گرانبهايي. چنين موجود دوست داشتنيِ بي نقصي. خداجان! دمت گرم!

بعد از سنجش رفتيم حوزه‌ي هنري. کتاب خريديم و سرزده رفتيم به ديدن يکي از استادان قديمي من که معمولا در يکي از اتاق‌هاي آن شهر هنريِ تو در تو نويسنده مي‌سازد. در تمام مدت مکالمه‌ي طولاني و بي سر و ته ما (از نظر عليرضا البته) مثل آقا نشست روي صندلي و دم نزد. انگار غر زدن هاي هميشگي‌اش را پشت ديوار هفت سالگي جا گذاشته باشد. رفتارهايش بزرگ و حساب شده بود. جوري که بقيه هم تعجب کردند. به مناسبت ميلاد امام حسين هم هر دو دقيقه کسي در زد و جعبه‌ي شيريني تعارفمان کرد و من و عليرضاي عاشق شيريني هم رحم نکرديم و دلي از عزا درآورديم و خستگي آن هشت خوان را همانجا بدر کرديم! برگشتني به درخواست خودش کتابهايم را حمل کرد و کلي جملات عشقيِ مردانه (که کوتاه و با خجالتند!) در وصفم ايراد کرد! نمي دانيد چقدر امروز خوش به حالم بود! چقدر خوشحال شدم که حسين را نبرده بوديم! بعضي وقتها اين خلوت مادر و پسرانه انگار از واجبات است. پسرم دارد براي کلاس اول آماده مي‌شود. دارد هفت سال کودکي و پادشاهي اش را مي‌بوسد و مي‌گذارد کنار. دارد مرد مي‌شود. مي خواهد برود زير بار مسئوليت. مي‌خواهد ادب بياموزد. فکر کنم آماده است. اميدوارم فطرت سالم و پاکش را با رفتارهاي نابلدانه خراب نکنم. از صميم قلب مي خواهم که بتوانم مادر خوبي براي اين امانت سنگين و وزين باشم. خدا! شانه خالي نمي‌کنم. ولي هستي با من؟

يک کشف جديد کرده ام!

چه طور است بدهم کتابهاي حسين را عليرضا برايش بخواند؟!!

هم خودم از خواندن کتابهاي تکراري رها مي شوم!

هم سواد عليرضا پيشرفت مي کند!

هم حسين رابطه‌اش با عليرضا بهتر مي شود!!


_اصلا چرا زودتر به فکرم نرسيده بود؟

عليرض جان! ورودت را به دنياي جديد تبريک مي گويم.

بايد اعتراف کنم حداقل در اين مقطعي که هستيم حسين از عليرضا کتابخوان تر است!! البته درست است که همه ي کتابهاي حسين از عليرضا برايش به ارث رسيده است ولي ولع حسين براي خواندن يا بهتر بگويم قورت دادن کتاب وصف نشدني است. روزي دوازده بار کتابي در دستش مي گيرد و مي آورد تا برايش بخوانيم.. حرف زدن بلد نيست و واژگانش براي صحبت معمولي خيلي محدود است منتها همه ي شعرهاي کتابهايش را حفظ است!!! نشان به آن نشان که اگر مکثي به هر دليلي در خواندن من ايجاد شود سريع کلمه‌ي بعدي را مي‌گويد و اصرار مي کند که بخوانم! در هز شرايط بدي که باشد و وسط هر جور بداخلاقي اگر بگويم که "بريم کتاب بخونيم؟" سريعا کله اش را تکان مي دهد و مي رود سمت کتابهايش. اين ولع عجيب باعث شده بود که اخيرا بيش تر براي حسين کتاب بخرم تا عليرضا. بيش تر به خاطر اين که خودم از کتاب خواندن تکراري ديگر حالم داشت بد مي شد! ولي ديروز که از جلوي انتشارات شباويز رد مي شدم محو تصويرگري هاي بي نظير کتابهايش شدم. اين انتشارات را از قبل به خاطر تصويرگرهاي بي نظيرش مي شناختم ولي اين بار خودم جادو شده بودم. گروه سني کتابها به عليرضا بيش تر مي خورد تا حسين . من هم کلي کتاب خريدم براي عليرضا. ديروز که دادم دستش خيلي سرد برخورد کرد. حتي لايشان را هم باز نکرد ببيند چه شکلي اند!! در عوض من و حسين تا شب مشغول بوديم!! امروز ظهر مشغول کارم بودم که ديدم عليرضا يکي از کتابها را گرفته و دارد مي‌خواند. واقعا داشت مي خواند!! واقعا بلد بود بخواند!! روان و سليس و پشت سر هم! داشتم شاخ در مي آوردم! يعني پسرم کي اين قدر باسواد شد که مي تواند تنهايي کتاب بخواند؟ پس تا حالا من مقصر بودم که کتاب خوب برايش نخريده ام! اين تابستان بهار کتابخواني پسرکم است. مي خواهم او را در رويا و داستان غرقش کنم! مي توانم آيا؟

روياي شيرين

يک هفته است دلش بدجور براي تبريز تنگ شده است. مخصوصا براي زن‌عمو! آخر هفته هر ده دقيقه يک بار مي‌گفت: مي شه بريم تبريز؟ آنهايي که عليرضا را از نزديک بشناسند مي‌دانند که چنين بروز عواطفي از او بعيد است و معمولا علاقه‌اي به رفتن به جايي ندارد! امروز صبح (يعني همين چند دقيقه پيش)‌ که برخلاف هميشه خودش بيدار نشد، رفتم که بيدارش کنم تا با بابايش صبحانه بخورد.

_عليرضا جون! پاشو مامان صبح شده.

_بذار خوابم رو ببينم!

_مگه نمي خواستي با بابا صبحانه بخوري؟

_شما که منو نمي برين تبريز. بذار خواب تبريزم و ببينم!! بعدا صبحانه مي‌خورم.

بي آنکه کلمه‌ي ديگري بگويم از اتاق بيرون مي آيم. متاسفم که براي لحظاتي پسرم را از روياي شيرينش بيرون کشيده‌ام! اميدوارم که بتواند بقيه‌ي خوابش را ببيند!

طعم نوجواني

امروز با پسرم رفته بوديم اردو!!!

خيلي وقت بود سوار ميني بوس هاي قديمي دودزا با روکش هاي کهنه ي صندلي شان نشده بودم. چسبيد!

خيلي وقت بود شب خوراکي هايم را جمع نکرده بودم توي کوله پشتي ام! از ترس اينکه صبح زود وقت نشود!

خيلي وقت بود رضايتنامه ي اردو نداده بودم دست کسي که امضا کند!!

خيلي وقت بود که کتاني هاي ورزشي ام را از توي جاکفشي درنياورده بودم و توي کوله ام توپ نگذاشته بودم!!

خيلي وقت بود که پسرهايم را آنقدر شاد و در حال بازي و دويدن نديده بودم.

 خيلي وقت بود که روي چمن غلت نزده بودم!

خيلي وقت بود که از آشنايي با کسي آنقدر ذوق نکرده بودم که امروز از آشنايي با مادر سيدعلي آنقدر خوشحال شدم.

خيلي خوش گذشت.


چند روز پيش هم يکي از دوستان قديم هم دانشگاهيم از کربلا آمده بود و يکي ديگر از کانادا! آن دوستي که از کانادا آمده بود قرار بود برود ديدن آن دوستي که از کربلا آمده بود. ما هم خودمان را انداختيم خانه‌ي کربلايي. (با اين که شام ده نفر مهمان داشتم ولي رفتم.) آنقدر عميق خنديده بوديم که تا فردايش گوشه هاي شکمم درد مي کرد!! خيلي وقت بود که از خنديدن به گريه کردن نيفتاده بودم! اين روزها حس نوستالژيک زندگي ام دارد زياد مي شود!! 

پير شده ام به نظرتان؟


بعدا نوشت: اونقدر با ذوق نوشته بودم که انگار همه چي رو قاطي کردم. رفتن به اردو يک مقوله ي جدا بوده و ديدن دوستان قديمي يک مقوله ي ديگر! که چون با فاصله ي کم اتفاق افتادند اين جوري دوز هيجانم رفت بالا و همه چيز رو قاطي کردم!!! ببخشين! اصلا حالا که دوباره مطلب رو خوندم فکر کردم که چه ربطي به وبلاگ بچه ها داشت؟ فکر کنم واقعا پير شده ام!! 

صرفا جهت چشم و هم چشمي!

هفته‌ي گذشته عليرضا را برده بودم خانه‌سلامت محله براي انجام تست هوش.

 امروز رفتم و جوابش را گرفتم. يک کاغذ مي‌دهند دست آدم که :‌بفرماييد آي کيوي بچه‌ي شما اين قدر است!

 به نظرم چيز بيخودي آمد!

 

خب الان بايد چه کارش کنم؟


کار بد، نيت خوب

با پسرِ واحدِ‌ رو به رويي مان که 5 سال از خودش بزرگتر است رفته اند حياط که پنالتي بازي کنند.

دو ساعت بعد برمي گردد. خسته و قرمز و عرق کرده و البته خوشحال. با افتخار تعريف مي کند که محسن توپ را زد و توپ رفت حياط همسايه. بعد دستاشو اين طوري کرد. من رفتم بالاي دستاش. بعد رفتم بالاي ديوار! از اونجا علي را صدا کردم اومد توپمون رو داد و رفت.

يک هو از کوره در مي رم. بالا رفتن از ديوار؟ آن هم ديوار همسايه؟ يک کار خطرناکِ بي اجازه؟ آن هم از پسرِ شجاع من که تا يکي دو ماه پيش از پله هاي تخت دو طبقه اش با ترس و لرز و کمک من بالا مي رفت و بدون اجازه ي من حتي خوراکي مورد علاقه اش را از جايي که هميشه در دسترسش بود برنمي داشت! اول کمي دعوايش مي کنم که اگه افتاده بودي و دست و پايت شکسته بود چه؟ اگه باباي علي آْمده بود و تو را بالاي ديوار خانه شان ديده بود چه؟

ولي يک جمله مي گويد که حسابي مرددم مي کند.

_من به خاطر محسن رفتم. آخه اون توپ من بود و محسن انداخته بودش. اگه توپم مي موند اونجا آبروش پيش شما مي رفت!

به خاطر آبروي دوستش اين کار عجيب را کرده بود که مي دانم براي خودش هم سخت بوده! چون هيچ وقت از آن بچه هايي نبوده که علاقه اي به "از ديوارِ راست بالا رفتن" داشته باشد!

مي مانم که چه کنم.

يک کار غلط به نيت خوب انجام داده. آن هم کاري که در آن لحظه به غلط بودن آن اشراف نداشته. من هم که قبلا نگفته بودم که مبادا از ديوار مردم بالا بري ها! (چون در مخيله ام هم نمي گنجيد که چنين کاري بکند!)

به نظرتان درست ترين عکس العمل در آن لحظه چه براي عليرضا و چه براي منِ مادر چه مي تواند باشد؟


 واقعا مي گم ها! به راهنمايي تون نياز دارم.

مادرها بلدند چه کار کنند!

صبح که از خواب بيدار شده با خوشحالي و تعجب تعريف مي کند که در خوابش دو تيم سياه و زرد با هم بازي کرده اند و سياه ها 9 بر 7 برنده شده اند!


شب خوابش نمي برد. کلافه شده است. من را صدا مي کند. بي صدا مي روم کنار تختش. جوري که حسين بيدار نشود. هرچه که بلد بودم مي گويم تا انجام دهد. کمي بعد دوباره صدايم مي کند. من هم ديگر کلافه شده ام. چند جمله ي ديگر کافي است که حسين بيدار شود و تا صبح بدخواب شود. مي خواهم به هر قيمتي شده بخوابد! مي گويم اگر بخوابي بازي برگشت دو تيم سياه و زرد را مي بيني ها! اين دفعه من مطمئنم زردها مي برند!!


و پسرکم مي خوابد! به همين راحتي!

ترس هاي مادري

زمان بازي را طوري تنظيم کرده اند که اذان مغرب مابين دو نيمه باشد. تا آخر نيمه‌ي اول چيزي نمي گويم. همين که داور سوت مي زند، با هيجاني که هنوز درون عليرضا موج مي زند همراه مي شوم و با اشتياق مي خواهم که لباس بپوشد و برويم مسجد. گرم است هنوز. به حرفم به سرعت گوش مي کند و کمتر از دو دقيقه بعد لباس پوشيده و دستشويي رفته جلوي در است. تا مسجد اوضاع رو به راه است. و ايضا در مسجد که شرايط عادي است. بحران از آن زماني شروع مي شود که از مسجد بيرون مي آييم. در چند ثانيه اي که طول مي کشد از جلوي اولين مغازه ي چسبيده به مسجد رد شويم، توي تلويزيونش نگاه مي کند و به طرفه العيني متوجه مي شود که تيم محبوبش يک هيچ عقب افتاده. انگار که تقصير او بوده که ول کرده بازي را و تيمش بدون او هول شده و عقب افتاده! ديگر از جلوي مغازه ها اسلوموشن رد مي شود و بازي را دنبال مي کند و زير لب غر مي زند که چرا رفتيم مسجد و اين چيزها! دقيقه ي 85 بازي، وارد شيريني فروشي مي شويم. خوشبختانه LCD بزرگ زده و فوتبالش به راه است. تا من خريدم را بکنم  عليرضا با دهان باز وسط مغازه ايستاده و از اخراج يکي از بازيکنان عصباني است! طوري که همه‌ي فروشنده ها او را با دست به همديگر نشان مي دهند و مي خندند. (البته نه به تمسخر، به تعجب!) دقيقه‌ي 90 از مغازه بيرون مي آييم. تا خانه چيزي نمانده است. تيمش به احتمال زياد باخته است. حالش نپرسيدني است! به خانه که مي رسيم بازي تمام شده و توي هيچ شبکه اي خبري نيست. 5 دقيقه بعد بابا مي آيد. خبري دارد براي عليرضا. تيم برنده دقيقه‌ي 93 به خودش گل زده و بازي مساوي تمام شده! آفاق را سير مي کند. فکر کنم دارد روي هوا راه مي رود. انگار چه اتفاق مهمي رخ داده. مي گذارم به حساب مسجد.

_اگه تو نرفته بودي مسجد براشون دعا کني مي باختند!

ولي مي ترسم. از روزي که باخت تيمش را بگذارد به حساب مسجد.

در کل مي ترسم. از اين هيجان ناشناخته، عجيب و ناملموس مي ترسم.

از بزرگ شدن پسرکم مي ترسم. از تمام رفتارهايي که نمي شناسمشان مي ترسم. 

ارزش عيدي هاي ما

امسال اولین سالی بود که پسرم از گرفتن عیدی نقدی خوشحال می شد. 

چند مغازه پایین تر از هتلی که هستیم یک آبمیوه فروشی پرزرق و برق هست که دستگاه بستنی قیفی چشم نوازی جلوی درش گذاشته و با این حجم زائر دقیقه ای نیست که چند نفر جلوی دستگاه منتظر کش آمدن و پیچیدن بستنی دو رنگ روی قیف نازک و کوچک توی دست تمیز فروشنده نباشند. واضح و مبرهن است که یک پسربچه ی شش ساله با این اوصاف هوس بستنی کند و حق مسلم یک پدر و مادر هست که گاهی با خواسته های به حق و نا به حق بچه شان مخالفت کنند. علیرضا طبق معمول به حرفمان گوش داد و هیچ نگفت ولی بالا که آمدیم و لباسهایمان را که کندیم و روی تخت که ولو شدیم فهمیدیم که نه، دل پسرک بدجوری مانده پیش بستنی! دلمان سوخت و خودمان را دعوا کردیم! ولی چه فایده که نمی توانستیم حرف خودمان را نقض کنیم. علاوه بر اینکه حال دوباره لباس پوشیدن را هم نداشتیم. برای همین نقشه ای کشیدیم که با یک تیر دو نشان زده باشیم.

علیرضا خودت می تونی بری بستنی بخری؟

_کمی فکر.....اوهوم.

_اگه فلان کار رو خوب انجام بدی اجازه داری بری بستنی بخری.

پروژه که خوب انجام شد پول را دادیم دست بچه ای که هنوز پول ها را نمی شناسد و فرستادیمش توی پیاده روی شلوغ یک شهر غریب از طریق آسانسور حیرانی که هر لحظه از یک طبقه سر درمی آورد.

صد البته که دلمان طاقت نیاورد و یکی مان قایمکی دنبالش رفت.

علیرضا علاوه بر خودش برای حسین هم بستنی خریده بود! دست پر آمده بود و وقتش بود که بابا پول ها را یادش بدهد.

امروز که عیدی گرفت برای اولین بار از خوشحالی داشت ذوق مرگ می شد. واحد پول ها با بستنی سنجیده می شد! با این می شه 10 تا بستنی خرید! با این 50 تا!!

شب هم یکی از عیدی هایش را برداشت و رفت برای خودش بستنی خرید. احساس عجیبی دارم. 

هفتمين و دومين بهار

از چند روز قبل، پسرها را برده بوديم مشهد تا تحويل سال 92 را در آغوش محبت و زير چتر حمايت رئوف ترين امام عالم شروع کنند. و چه جايي بود... و چه حالي بود... و چه هوايي بود... بَه که چه سالي بشود امسال... انشالله

سلام

رفته بوديم کلاس مهدکودک عليرضا. عليرضا توي همه چيز خوب است و جزو بهترين هاي کلاسشان محسوب مي شود به جز در نقاشي!

اين را همه مي دانند! بس که من عاشق نقاشي بوده ام و تمام روش هاي رايج و غير رايج براي علاقمند کردن بچه ها به نقاشي را روي اين پسر امتحان کرده ام!!

ولي نتيجه نداشت و از يک سني به بعد با ناباوري پذيرفتم  که پسرِ کسي که عاشق نقاشي کردن است مي تواند ذاتا از نقاشي کردن متنفر باشد!!

براي امتحان ورودي پيش دبستاني که رفته بوديم مربي از او خواست که خانواده اش را بکشد. من نگران بودم که عليرضا تا حالا آدم نکشيده و نکند به جاي مامان و بابا چند تا دايره و مثلث تحويل مربي بدهد!!

حالا آن روز به خير گذشت! عليرضا براي اولين بار آدم کشيده بود! 4 تا آدم هم اندازه و هم شکل!! (که لابد روانشناس کلي نظريه داده براي خودش که  در خانواده ي اين بچه کسي نقش بزرگتر ندارد و همه در خدمت فرزندان هستند که همه ي اين آدم ها هم اندازه اند! ولي به نظر من عليرضا  کوچکي و بزرگي را نمي توانست روي کاغذ نشان بدهد هنوز!!)

خلاصه ! طولاني شد! عرضم چيز ديگري بود انگار!

لابه لاي نقاشي هاي موضوعي کلاس شان يک موضوع بود که "کسي که بيش تر از همه دوستش داريد!"

بچه ها بيش تر خانواده شان را کشيده بودند. ولي نقاشي عليرضا يک تک آدم داشت و يک اسم نيمه کاره که معلمشان نوشته بود.


اين تصوير تنها خاله‌ي عليرضاست! که خيلي هم عليرضا را دوست دارد ولي من نمي دانستم که عليرضا هم آنقدر خاله اش را دوست دارد که از بين اين همه آدم در اطرافش او را به عنوان بهترين انتخاب کند.

به نظرم آمد که نقاشي مي تواند احساس دروني بچه ها را آشکار کند. احساس هايي که گاها بلد نيستند آن را به طرق ديگر بروز بدهند.

يعني اگر عليرضا هم عادت داشت که مثل بچه هاي ديگر به عنوان تفريح نقاشي بکشد الان چيزهاي بيش تري از او مي دانستم!

سلام. 

کيک فوتبالي مذکور که شرحش در پست قبلي گذشت...

اينم به همراه داداش مهربان...

اينم عکس تولد پارسالش. به اختلاف اندازه ي حسينِ امسال و پارسال توجه کنيد!


سالِ هفتم، سلام!

 سال به سال بزرگتر مي شود. هرسال تولدش برايم خاطره انگيزتر مي شود و وجودش برايم عزيزتر و مسئوليتم بيش تر. امسال ششمين سالي بود که امانتمان بود و اولين باري که تولد امانتمان را توي مشهد بوديم. تولد اول و دوم و پنجم را تبريز بوديم. سوم را استثنائا خانه‌ي خودمان! و چهارم را سوئيس. پارسال براي تولدش کليپ قشنگي درست کرده بودم که اکران عمومي مفصلي شد. امسال اما هيچ کار نکرده بودم. حتي نرسيده بودم برايش هديه بگيرم.

روز تولدش با بابايي رفت داخل حرم و هفت سالگي اش را با بوسه بر ضريح امام رضا شروع کرد. خوشحال بود. اولين باري بود که از چند روز قبل ما را به ياد تولدش مي انداخت. البته شکر خدا اصلا متوقع چيزي نيست. مي دانم که حتي اگر برايش کيک و شمع و هديه هم نخريم مسلما اعتراضي نمي کند. ولي ما خودمان دنبال بهانه مي گرديم که کيک بخوريم! ولي توي مشهد که قنادي خوب پيدا نمي شود. مراسم کيک خوران را گذاشتيم براي فرداي تولد که برمي گشتيم خانه. البته بگويم که آن شب هتل به افتخار تولد عليرضا شام به همه ناگت مرغ داد که غذاي محبوب عليرضاست!! (اين جمله اي که به نظر من و شما خيالي است براي عليرضا عين واقعيت محسوب مي شود!)

از ايستگاه راه آهن مستقيما رفتيم کيک فروشي. مي خواست توي انتخاب کيکش باشد. کيکي را که نشان داد کاملا نشانگر روحيات اين روزهايش بود و براي همين با اينکه جذابيت زيادي نداشت ولي مخالفتي نکردم. يک زمين سبز گرد که يک دروازه بان توي دروازه ايستاده و يک توپ مقابل دروازه کاشته شده!

همه ي اين ها پلاستيکي بود و بعد از کنده شدن از روي کيک تبديل شده به بهترين اسباب بازي‌اي که مي شد روز تولد يکي مثل عليرضا به او هديه داد. از ديشب تا همين حالا يکريز دارد با انگشت توپ کوچک را مي فرستد سمت دروازه و دروازه بان را نقش زمين مي کند!

عجب عالمي دارند پسربچه ها! چه طور مي خواهم مديريت کسي را بر عهده بگيرم که تا اين حد از عوالم و روحيات و عشق هايش فاصله دارم؟ راستش سال به سال چهارم اسفند که مي شوم بر ترس و دغدغه هاي من چندتايي اضافه مي شود. 

روزهاي سخت بچه داري

 بالاخره من هم مبتلا شدم. از ديروز انگار با خرمنکوب رفته اند روي بدنم و شخم زده اند. همه جاي بدنم درد مي کند. سرم. شکمم. کمرم. مفاصلم. پاها و حتي دست هايم. از آن طرف حسين هم تب کرده است. مريض که شده اشتهايش کور شده و دوباره فيلش ياد هندوستان کرده است. از من شير مي خواهد و بي حال است و نمي تواند بخوابد و در کل اخلاقش وحشتناک شده. همه اش بايد بغلش کنم. من. با اين کمر و پاها و دست هاي خرد و خمير. گريه ام مي گيرد ولي حسين يک دقيقه از بغلم پايين نمي رود.

ديشب با اينکه حال خودم خيلي بد بود و سرم گيج مي رفت 5 بار به فاصله ي هر يک ساعت بيدار شده و مجبور شده ام آنقدر توي تاريکي دور پذيرايي بچرخم که دوباره خوابش بگيرد.

آخرين باري که خواباندمش از درد کمر خوابم نمي برد. با خودم گفتم بالاخره بچه داري اين روزها را هم دارد ديگر. تازه خوابم برده بود که پدرشان بيدارم کرد که وقت مدرسه رفتن عليرضا است. بلند شو. با التماس گفتم که نمي شود امروز تو راهي اش کني؟ مستاصل نگاهم کرد. انگار که چه کار شاقي باشد نظارت بر دستشويي رفتن و لباس پوشيدن و صبحانه خوردن. نمي دانست تمام ديشب چه بر من گذشته. چشمهايم را توي خواب و بيداري باز کردم. خواستم برايش نمه اي از ديشب را توضيح بدهم ولي خسته بودم. حال توضيح دادن و اثبات خستگي و مريضي نداشتم. چشمهايم را به زور نبستم و با درد بلند شدم و نشستم. عليرضا خودش بيدار شده بود و توي دستشويي بود. نمي دانم اين روزها تا چند سال ديگر فراموشم مي شوند يا که نه مثل کابوسي هميشه با اسم بزرگ کردن بچه جلوي چشمانم رژه خواهند رفت؟!