حسین 3 دندون!
تو الان این شکلی هستی مادر!

تو الان این شکلی هستی مادر!

عليرضايم
ديگر گذشت زماني که وقتي باباها مي رفتند سفر براي بچه هايشان نخود و کشکش سوغاتي مي آوردند. (رجوع شود به شعر عموزنجيرباف!) اين روزها باباي شما هرچيزي هم که برايت بياورد از آدم آهني پليسي که ماشين هم مي شود تا لباس، آنقدر خوشحالت نمي کند که اگر بگويد سري جديد “Angry bird” را روي موبايلش دانلود کرده است يا اينکه يک نرم افزار نقاشي براي تو بر روي موبايلش خريده است! به فکر اينم که وقتي مادربزرگم مي پرسد که عليرضا چه چيزي را بيش تر از همه دوست دارد چه طور برايش توضيح بدهم اين ها را! بگويم نرم افزار موبايل دوست دارد؟! چه تصويري از اين کلمات توي ذهنش مي آيد. حالا مادر بزرگ پير من که موبايل را مي شناسد و حتي خودش هم يکي دارد. (هرچند فقط بلد است دکمه ي سبز و قرمزش را فشار دهد!) ولي اگر بخواهي اين سوغاتي هاي نسل جديد را به سراينده ي شعر عمو زنجير باف توضيح دهي يک شعر خواهد گفت بابت ديوانگي جنابعالي! براي همين است که به مادربزرگ مي گويم که "اسمارتيز"، تو را بيش تر از همه خوشحال مي کند آنهم براي اينکه من هرگز براي تو از اين هله هوله ها نمي خرم و نخواهم خريد و هرچه باشد به نخود کشمش نزديک تر است!
پ.ن.: اين را هم مي نويسم براي اينکه يادت نرود. در تمام مدتي که ما تبريز نمي رويم مامان بزرگم هربار که مي رود بيرون برايت چيزي مي خرد تا هربار که تبريز مي رويم و مي روي پايين بدهد دستت. به روايتي مي گويند مامان بزرگ گاهي فقط براي اينکه براي تو چيزي بخرد بيرون مي رود. گفتم که فردا بداني تو عزيز دردانه ي دو نسل مادر بزرگ بوده اي!
حسینِ نوپای من
درست 10 ماهه هستی که می ایستی و چند قدم می آیی. منتها فقط وقتی که طرفِ حسابت، من باشم. فقط وقتی که دست های من باز شده باشد برای گرفتنت. جز من انگار به کس دیگری اعتماد نمی کنی فرزند. یا اینکه شاید جز من کسِ دیگری برایت انگیزه نمی شود آنقدر که خودت را جدا کنی از زمین و در آغوشش رها کنی. راستی وقتی که یادم می افتد خدا به من مهربانتر از مادر است دست هایش همیشه برای به آغوش کشیدنم باز است شرم می کنم از دفعاتی که به غیر او اعتماد کرده ام و از انگیزه هایی که جز رسیدن به او، مرا وادار به رفتن کرده اند.
پسرانم
هرچند که این ساعت ها که دارد سال 91 می شود بابا همراهمان نیست ولی تنها هم نیستیم. آمده ایم بهشت زهرا. قطعه شهدا. تا هم آنهایی را که هر سال لحظه تحویل بابا ندارند را ببینیم و هم سهمیه ی برکت و رزقِ سال جدیدمان را از دست زنده تر از ماهایی که که پیش خدا روزی می خورند، بگیریم. حتما دستشان برکت دارد.
شما را کنار قبر شهید تهرانی مقدم نشانده ام تا کمی از بلندی طبعش و منش الهی اش به شما بمالد و من هم به برکت معصومیت شما چیزی دستم بیاید. آخر می دانید شهید تهرانی مقدم کشف تازه ی من است. اینک ماه هاست که روزم را با خواندن خاطراتش شروع می کنم و روزهاست که به او فکر می کنم. راستش را بخواهید و بین خودمان بماند شما را آورده ام اینجا که به او بگویم دوست دارم دو پسرم مثل تو شوند و راه تو را بروند و مثل تو شهید شوند. حسینم! علیرضایم! نمی دانم وقتی این نامه را می خوانید چند ساله هستید و چه می کنید. فقط بدانید که شهید زنده است. حرفهایمان را می شنود و کارهایمان را می بیند. آبروی مادرتان را که پیشش نمی برید؟