تجربه یک حس جدید
فکر می کردم من و بچه ها خیلی به هم وابسته نیستیم.
خوشبختانه پسرهایم از آنها نیستند که همیشه آویزان من باشند و بدون من جایی نروند. هیچ وقت سر مهدکودک و مدرسه رفتن و در کل از من جدا شدن مشکلی نداشته اند. خودم هم زیاد آدم وابسته ای نیستم. نشان به آن نشان که سیزده سال است درشهری غیر از شهر مادری و دور از همه خانواده ام زندگی می کنم. دلتنگ می شوم. گاهی حتی آرزوی یک ساعت دیدنشان را می کنم. اما وابستگی ام از روز اول هم طوری نبوده که اذیت کننده باشد و در روند زندگی ام اخلال ایجاد کند.
اما چند روز پیش متوجه شدم که انگار دارم گرفتار می شوم. تبریز عروسی دعوت بودیم. گفته بودم نمی آییم. رفت و آمد سخت است. علیرضا کلاس شنا دارد. ولی نشد که نروم! شرایط به گونه ای پیش رفت که یک آن به خودم آمدم و دیدم که دارم با کریر حسن سوار "وی آی پی" های بیست و پنج نفره میدان آرژانتین به مقصد تبریز می شوم در حالیکه علیرضا و حسین همراه پدرشان پایین ایستاده اند و برایم دست تکان می دهند. قرار بود یک روزه برگردم. و می دانستم که این یک روز به بچه ها خیلی خوش خواهد گذشت. چرا که ساکشان را برداشته بودند که مراسم بدرقه من که تمام شد مستقیما بروند خانه خاله من. که معمولا رفتن به آنجا جزو جایزه های ویژه محسوب می شود. (بس که نازشان آنجا خریدار دارد و تمام خواسته های معقول و غیر معقولشان ظرف چند دقیقه با اشتیاق برآورده می شود!)
اتوبوس هنوز به کرج نرسیده بود که احساس کردم دارم خفه می شوم. بس که دلم برای بچه ها تنگ شده بود، دوست داشتم برگردم! صدای حسین و تکیه کلام هایش توی گوشم تکرار می شد و قیافه مظلوم علیرضا موقع خداحافظی که بر خلاف میلش اجازه داده بود من تنها به تبریز بروم، از جلوی چشمم کنار نمی رفت.
این چه حسی بود که باعث شد تمام یک روزی را که تبریز بودم، در هر شرایطی یاد بچه ها باشم و جایشان را خالی کنم، طوری که دیگر از دست خودم تعجب کنم و حتی عصبانی باشم. هرچه بعد از عروسی تمامی فامیل خودم و همسرم سعی کردند مرا یک روز بیش تر نگه دارند و انواع گزینه های رنگارنگ و وسوسه کننده را پیش پایم گذاشتند که بمانم، نماندم. در حالی که همیشه وقتی با بچه ها بودم کوچکترین انگیزه ای برای ماندن می توانست تصمیم مان برای رفتن را عوض کند. با وجود خستگی زیاد درست بیست و چهار ساعت بعد از این که با بچه ها خداحافظی کرده بودم، دوباره سوار اتوبوس شدم و برگشتم. توی راه خیلی به این فکر کردم که این حس عجیب از کجا آمده و نکند که در طول زمان تشدید شود که هیچ خوش ندارم چنین شود. آن هم برای پسرها که مادرهایشان باید یاد بگیرند که وابسته روحی شان نشوند که اگر شدند، عروس می شود هووی درجه یک شان و همه اختلافات از همان جا شروع می شود.
حالا من مانده ام و این حس جدیدی که در درونم پیدا کرده ام. نمی دانم از کی مخفیانه آن گوشه موشه ها جوانه زده و دور از چشمم رشد کرده که نفهمیده ام. اما می دانم که باید طوری مدیریتش کنم که دردسرساز نشود. حتی اگر شد ریشه کنش می کنم! چه معنی دارد آدم توی این دنیایی که هر لحظه اش ناپایدار است اصلا وابسته چیزی باشد؟
 عليرضاي من اسفند 85 به دنيا آمده و حسينم خرداد 90 و حسنم اردیبهشت 94.
	  عليرضاي من اسفند 85 به دنيا آمده و حسينم خرداد 90 و حسنم اردیبهشت 94.