اولین روز زودرس دبستان

پسرم امروز برای اولین بار توی صف کلاس اولی ها ایستاد. خوشحال و با اعتماد به نفس و البته خواب آلود!

از امروز تا یک هفته صبح تا ظهر می رن باغ فرحزاد مدرسه با همکلاسی ها و معلمشون بازی می کنن. 

خبر مهم اینه که با سید علی که بهترین دوست پیش دبستانی اش بود تو یه کلاس نیفتادن!

اسم معلمش خانوم خوش اخلاقه. امیدوارم مثل اسمش خوش اخلاق باشه!

البته من معلمشونو ندیدم. کلا مامانارو نمی ذاشتن برن پیش بچه ها. این اطلاعات رو هم از معلم پیش دبستانی شون گرفتیم!

هرچی به مامانا می گفتن که شما تشریف ببرین کسی از جاش تکون نمی خورد. عاقبت اومدن گفتن مامانا هم همین جا صف بکشن کلاس بندی شون کنیم!!

در راه برگشت دلم آشوب بود. یعنی پسرم این قدر بزرگ شد؟ باید بسپرمش به مدرسه و برگردم. یعنی معلمشون باهاش خوب برخورد می کنه؟ یعنی مثل من می شه سوگلی معلما؟ یعنی به دونستن و یادگرفتن علاقمند می شه یا به یه دستگاه حفظ معلومات و موجود دست به سینه نشینِ در انتظار جایزه تبدیل می شه؟

نمی دونم. مادر بودن خیلی سخته. 

خدایا فقط به تو می سپرمش. 

یه سوال از جناب حسین خانِ بی زبان!

علتش چیه که هر کلمه ی فارسی که می گیم تکرار کنی ناز می کنی ولی تا یه کلمه ی انگلیسی از دهنمون در می یاد سریع بعد از ما چند بار داوطلبانه تکرار می کنی؟


فرافکنی فطری!

برایش غذا کشیده ام تا روی روفرشی بنشیند و بخورد.

چند دقیقه بعد برمی گردم و می بینم که یشقاب روی میز عسلی است و کلی برنج روی راحتی و سرامیک مقابلش ریخته. خودش هم مشغول بازی کردن است. صدایش می کنم. با خونسردی می پرسم:

_حسین! این برنج ها رو کی ریخته اینجا؟

با خونسردی و بی خیالی جواب می دهد:


_مَمَد.

محمد اسم پسرخاله کوچکتر از خودش است که ساکن شهر دیگری است!

خودم را به اشتباه شنیدن می زنم. عادت دارد جواب سوال های تاکیدی را با "آره" جواب بدهد. برای همین با تاکید می پرسم:

_حسین این برنجا رو ریخته؟

_نه! مَمَد!

دیگر خیلی واضح است. لابد محمد ریخته است دیگر! بچه که دروغ نمی گوید!!

نمونه ای دیالوگ های این روزهای خانه ی ما

علیرضا (بی مقدمه): بعد از خدا کی از همه قوی تره؟

مامان: دیگه همه ضعیفن.

_نه از نظر فوتبالی منظورم بود! مثلا اسپانیا!


علیرضا: مامان یادته نذاشتی اون روز بازی استقلال و فجر سپاسی رو نگاه کنم؟

مامان: اوهوم!

_دیشب تو خواب گل هاشو دیدم!


علیرضا: مامان می شه رحمتی بیاد دروازه بان تیم فوتبال کلاس فوتبال ما بشه؟

مامان: آخه واسه ی چی؟

_واسه اینکه وقتی تیم ما خواست با پرس پولیس مسابقه بده زیاد گل نخوریم!

_مگه شما قراره با پرس پولیس مسابقه بدین؟

(کمی تفکر عمیق) و کشفی در کمال ناباوری: یعنی قرار نیست ما بریم لیگ برتر؟!!!!!!