و اما علیرضا...

به ذهنم رسید که نکند مشغولیت های جدید مرا از نوشتن درباره علیرضا خان (گل پسر شماره یک ام) بازدارد.

برای همین آمدم تا یادم نرفته تغییرات فراوان و عجیب و غریب این روزهای تابستانی علیرضا را برای آینده ثبت کنم.

 

لطفا هر کس پسر دبستانی ندارد نخواند که  جز تعجب و غرزدن  به روح عمه ما چیزی نصیبش نخواهد شد!

ادامه نوشته

سی و یک سال پیش در چنین روزی...

دارم نرم نرم جا می افتم! آن قدر به تدریج که خودم هم متوجه نمی شوم. به طوری که امروز با انگشت هایم از سال 63 تا 94 را شمرده ام که مطمئن شوم واقعا دارم سی و یک سالم را تمام می کنم. 

دو ماه پییش در چنین روزی...

خدا برای سومین بار خواست که مرا با مادر بودن بیازماید. و چه امتحان سختی است مادری...

سخت اما به غایت شیرین و سازگار با فطرت زنانگی ات. شکوفا کننده قابلیت های نهانی ات و خردکننده ی خودِ درونی ات.

و چه چیزی بهتر از این می تواند باشد برای تویی که دنیا را جایگاهی می بینی برای رشد، برای امتحان و برای شکوفایی. ...

و در کنارش دلت غنج می رود برای غش غش خنده هایشان، برای بازی کردن هایشان، دغدغه های بامزه شان و  درون ساده و پاکشان. 

خدایا!

بضاعتم کم است برای مادری. اما امید و توکلم به امدادهای پنهانی و نهانی توست. من ادای تربیت کردن را در می آورم اما تاثیر و تربیت از جانب توست. مضایقه نکن که سخت آرزومند خوشبختی دنیا و آخرتشان هستم.

 

یابن الحسن! اینک که با افتخار نام پدرت را چون تاجی زیبا بر سر پسرمان گذاشته ایم، 

چنان یاری اش کن که لایق یاوری قیام تو باشد.


 

 

پ. ن. 1: در صورت تمایل داستان تولد حسن آقا را می توانید در ادامه مطلب بخوانید.

پ. ن. 2: خوشبختانه تولد حسن با مرگ بلاگفا همزمان شد و ما هم با خیال راحت دو ماهی بازیگوشی وبلاگی را رها کردیم و به بچه داری پرداختیم!! اما دلمان تنگ شده بود برای همه دوستان بلاگفایی. امیدوارم کسی وبلاگش را رها نکرده باشد. 

ادامه نوشته