دیشب درست وقت اذان مغرب وارد نهمین سال مادری ام شدم.
واااااااااای. باورم نمی شود. هشت سالِ تمام است که مادرم!
چه با شتاب می گذرند سالهای عمرم؟! چقدر خاطره روزی که مادر بودن برایم آن دور دورها بود، نزدیک است. چقدر مادری را سخت می پنداشتم و حالا چقدر ساده از کنارش رد می شوم. قبول دارم که از سختی ترسیم شده در ذهنم سخت تر بود، اما بنی آدم انگار که بنی عادت است. آن قدر زود به همه سختی ها و شیرینی ها عادت می کند که انگار از روز ازل با آن ها زاده شده است.
حالا مادری جزو شخصیتم شده است. طوری که می توانم آن را برای همه بچه های مهدکودک و خیابان و فامیل اجرایش کنم. مثل مادربزرگ هایی شده ام که به جای ایش و آه کردن از دست شیطنت بچه های غریبه رفتار هرکدام را تحلیل می کنند و برایش نسخه ای می پیچند. و سوای همه ایرادهای بچه ها بهشان محبت می کنند.
با همه سختی ها و مسئولیت هایی که مادری بر من تحمیل کرده اما ازش راضیم.
مادری رقیقم کرده. باری از خودخواهی های پنهانم را از دوشم برداشته، نگاهم را به دنیا لطیف تر و کودکانه تر و بازیگوشانه تر کرده و مرا و همسرم را بیش از گذشته به هم دوخته. اتفاقات آینده را به عنوان محیطی که قرار است جگرگوشگانم را در بر بگیرد برایم مهم تر کرده و مرا در برابرشان مسئول تر ساخته. شاید برای همین است که این قدر به صرفه جویی آب و برق و گاز حساسم. برای پیدا کردن کالای ایرانی مرغوب دوندگی می کنم و به در و دیوار می زنم، از دروغ و دغلی که مثل آفت به جان مردمم افتاده و دارد درونشان را هر روز تهی تر از قبل می کند مثل طاعون و وبا می ترسم و هزاران مثال دیگر.
امروز وقتی به علیرضای 129.5 سانتی متری نگاه می کنم که هر روز برای بلندتر شدن قدش نقشه می کشد و هر سه دفعه ای که از بارفیکس آویزان می شود یک بار هم قدش را اندازه می گیرد که ببیند چقدر بلند شده است، خودم را می بینم. توی تولد هشت سالگی ام. که شاید مفصل ترین جشن تولد زندگی ام بود. مهمان هایی که آمده بودند را به مدد عکس هایی که از آن جشن مانده، تک به تک یادم هست. اما هر چه می کنم یادم نمی آید که آن روزها نگاهم به دنیا چه طور بوده. جشن تولد را چه طور ارزیابی کرده ام؟ هر چه هست خاطراتی گنگ و مبهم است. اتفاق روشنی پستوی ذهنم را از آن روزها روشن نمی کند. یعنی باید چه می کردند که آن روز برایم خاص می شد؟ لابد پدر و مادرم برای خاص شدن آن روز وخوشحال کردن من همه تلاششان را کرده بودند. کادو یک النگوی طلای خوشگل خریده بودند و کیک و مهمانی و همه چیز. اما هیچ کدام این ها چیزی نبوده اند که من آن روز را به عنوان یکی از خاطرات روشن زندگی ام بایگانی کنم.
حالا برای همین این قدر بی انگیزه ام برای تولد گرفتن برای پسرم. دیشب بردیمش شهربازی سرپوشیده و برایش غذای محبوبش را که ناگت مرغ! است خریدیم. اما آن برقی را که باید در چشمانش می دیدم ندیدم. یعنی با خودش چه فکر می کند؟ چه چیزی هست در این دنیا که آن قدر خوشحالش کند که چشمانش از شادی برق بزنند؟ شاید جوابم سخت نباشد. دور از دسترس نباشد. فقط کمی دقت بخواهد. کمی ظرافت. کمی مادرانگی بیش تر.
حالا که فی المجلس فکر می کنم در مورد علیرضا شاید چند تا مداد سیاه او را خوشحال تر می کرد تا شهربازی و ناگت مرغ و ساعتی که برایش هدیه گرفته بودیم!
آخر آن قدر مدادهایش را می تراشد که در عرض یک هفته به ارتفاع یک سانتی متر! می رساند. و برای اینکه مثل همیشه مورد سوال ما واقع نشود که چه زود تمام شد؟ چند روزی را با همان مداد یک سانتی سر می کند. تا این که من خودم متوجه شوم و برایش مداد نو بخرم و بگذارم توی جامدادی اش و او ناغافل مرا از پشت بغل کند و بدون اینکه توی چشمانم نگاه کند بگوید:
_ممنون مامان که برام مداد خریدی.
حالا که فکر می کنم چقدر مادری کردن هنر است و جای تاسف است که هر مادری هنرمند خوبی نیست. مادری خلق مداوم واکنش های درستِ در لحظه است و برای چنین شغلی چقدر عادت کردن سم مهلکی است. هشت سال مادری انگار مرا بدعادت کرده است. چقدر ناراحتم که گفتم به مادری کردن عادت کرده ام.
شاید باید از نو مادر شوم.
پ.ن.: ببخشید که این متن این قدر قاراشمیش است. یک جورهایی نشان دهنده ی ذهن نامرتب نویسنده اش است. این روزها ذهنم هم به یک خانه تکانی اساسی احتیاج دارد. کاش برای خانه تکانی ذهن هم می شد کارگر گرفت!