سلام

رفته بوديم کلاس مهدکودک عليرضا. عليرضا توي همه چيز خوب است و جزو بهترين هاي کلاسشان محسوب مي شود به جز در نقاشي!

اين را همه مي دانند! بس که من عاشق نقاشي بوده ام و تمام روش هاي رايج و غير رايج براي علاقمند کردن بچه ها به نقاشي را روي اين پسر امتحان کرده ام!!

ولي نتيجه نداشت و از يک سني به بعد با ناباوري پذيرفتم  که پسرِ کسي که عاشق نقاشي کردن است مي تواند ذاتا از نقاشي کردن متنفر باشد!!

براي امتحان ورودي پيش دبستاني که رفته بوديم مربي از او خواست که خانواده اش را بکشد. من نگران بودم که عليرضا تا حالا آدم نکشيده و نکند به جاي مامان و بابا چند تا دايره و مثلث تحويل مربي بدهد!!

حالا آن روز به خير گذشت! عليرضا براي اولين بار آدم کشيده بود! 4 تا آدم هم اندازه و هم شکل!! (که لابد روانشناس کلي نظريه داده براي خودش که  در خانواده ي اين بچه کسي نقش بزرگتر ندارد و همه در خدمت فرزندان هستند که همه ي اين آدم ها هم اندازه اند! ولي به نظر من عليرضا  کوچکي و بزرگي را نمي توانست روي کاغذ نشان بدهد هنوز!!)

خلاصه ! طولاني شد! عرضم چيز ديگري بود انگار!

لابه لاي نقاشي هاي موضوعي کلاس شان يک موضوع بود که "کسي که بيش تر از همه دوستش داريد!"

بچه ها بيش تر خانواده شان را کشيده بودند. ولي نقاشي عليرضا يک تک آدم داشت و يک اسم نيمه کاره که معلمشان نوشته بود.


اين تصوير تنها خاله‌ي عليرضاست! که خيلي هم عليرضا را دوست دارد ولي من نمي دانستم که عليرضا هم آنقدر خاله اش را دوست دارد که از بين اين همه آدم در اطرافش او را به عنوان بهترين انتخاب کند.

به نظرم آمد که نقاشي مي تواند احساس دروني بچه ها را آشکار کند. احساس هايي که گاها بلد نيستند آن را به طرق ديگر بروز بدهند.

يعني اگر عليرضا هم عادت داشت که مثل بچه هاي ديگر به عنوان تفريح نقاشي بکشد الان چيزهاي بيش تري از او مي دانستم!