دو ماه پییش در چنین روزی...
هشت رجب بود. هفت اردیبهشت. صبح بعد از نماز سر سجاده نشسته بودم و دعای روز دوشنبه را می خواندم.
"َاّللهُمَّ اجعَل َاوَّلَ یَومی صَلاحاً وَ َاوسَطَهُ نَجاحاً وَ آخِرَهُ فَلاحاً."
به دلم آمد نکند امروز همان روزی باشد که نه ماه است به امید آمدنش سنگین و سنگین تر شده ام؟
اما از فکرش هم پشتم لرزید.
رسیدم به زیارت امام حسن و امام حسین در روز دوشنبه. به آن دو بزرگوار توسل کردم که "حسنم" را در بهترین لحظه و بهترین ساعتی که صلاح است به من عنایت کنند.
اما خودشان هم می دانستند که منظورم پنج روز دیگر یعنی شنبه ی سیزده رجب است! دوست داشتم که فرزندم را روزی در آغوشم بگذارند که فرشته ها مولود کعبه را در آغوش فاطمه بنت اسد گذاشتند. با اتفاقی که دیروز افتاده بود تقریبا مطمئن شده بودم که منظور خدا هم همان روز است!!
ÿÿÿ
آخرین باری که به مطب دکترم رفتم، سر تاریخ عمل سزارین کلی چانه زدیم! اولین بار بود که کسی قرار بود برای بچه دار شدن من وقت تعیین کند. هم در علیرضا و هم در حسین ما منتظر ماندیم تا خدا زمان آمدن بچه را به ما ابلاغ کند. اما این بار دکتر اصرار داشت همین یکشنبه ای که گذشت بچه را در بیاورد. می گفت در سزارین سوم ماندن بچه بیش از سی و هشت هفته خطرناک است. با محاسبات پیچیده به دکتر ثابت کردم که سی و هشت هفته ی حسنم پنج شنبه تمام می شود و شنبه ی موعود فقط دو روز بعد از آن است و حالا که من بر خلاف میلم باید زمانی را برای یک "تولد" انتخاب کنم، ترجیح می دهم آن روز با تولد مولای خودم و حسنم قرین باشد.
اما بالاخره دکتر پیروز شد و برای یک شنبه (یعنی دیروز) ساعت دوازده وقت عمل گذاشت.
از چند روز پیش همه دورمان جمع شدند. مادرم یک هفته زودتر از تاریخ زایمان از تبریز آمد. (البته بیش تر به دلیل مسافرت بابای حسن بود که تا شنبه ادامه داشت.) آخر هفته پدرم آمد و جمعه هم خواهرم به همراه دو پسر کوچکش. مامان بزرگم هم بساطش را از خانه خاله به خانه ما منتقل کرد. شنبه که بابای حسن هم رسید دیگر همه چیز برای تولد یک نوزاد فراهم بود.
ÿÿÿ
یک شنبه صبح علیرضا را خودم صبحانه دادم. سفارشات لازم را کردم و با این آمادگی که وقتی برمی گردد من خانه نیستم و باید پسر خوبی باشد، راهی اش کردم. سیل پیامک های دوست و فامیل که برایم آرزوی موفقیت می کردند و التماس دعا داشتند از صبح به روی صفحه موبایلم جاری شده بود. حس پاسخ دادن به آن ها را نداشتم. همه حواسم به این بود که دیگر ساعت های آخر است. هیچ وقت چنین حسی از قطعیت درباره ختم بارداری را لمس نکرده بودم. نمی دانم حالتی از دلتنگی برای احساس مادری برای یک جنین. برای حرکت های موجودی زنده در درونم. حتی احساس می کردم روزی برای همه سنگینی ها و محدودیت ها و شب نخوابیدن ها و نچرخیدن های بین خواب هم دلم تنگ خواهد شد! از عمل نمی ترسیدم. همان طور که در دوبار قبلی نترسیده بودم.
ÿÿÿ
بار اول سر علیرضا برای زایمان طبیعی رفتم بیمارستان. چهل هفته تمام شده بود. چند روز هم از هفته چهل و یک گذشته بود. کلافه بودم از دست سوال ها و تلفن ها و احوالپرسی های فامیل که اول و آخرشان همین جمله بود که "پس چی شد؟"
دکترم که آمد یک بار دیگر با دقت همه چیز را بررسی کرد. خیلی قاطع گفت که "بچه مانده و بزرگ شده. دیگه خیلی بعیده بتونه طبیعی به دنیا بیاد. هیچ انقباضی هم نداری. می گم ببرنت اتاق عمل."
به همین راحتی رفتم اتاق عمل! اولین بار بود که لباس بیمارستان می پوشیدم. خوشحال و خندان. آمدم لباس هایم را تحویل مادرم بدهم که دیدم دارد گریه می کند. اما تا لبخند گنده من را دید خنده اش گرفت! گفت: "از دستِ تو که هیچ چی ات درست و حسابی نیست! فکر کردم الان ناراحتی و استرس داری. گفتم الان بچه ام هول می کنه . آمادگی عمل نداشته! ولی تو که هنوز نیشت بازه!" کلی دوتایی خندیدیم و خداحافظی کردیم و نیم ساعت بعد بچه به بغل فرستادندم بخش. تمام طول عمل دکترم داشت کار خودش را می کرد و من هم مشغول کار خودم بودم! آرام قران خواندم و دعا کردم برای تک تک آن هایی که التماس دعا کرده بودند.
***
برای حسین هم به امید زایمان طبیعی رفتم بیمارستان. از هشت صبح تا هشت شب فرایند زایمان طول کشید. البته بدون درد! هشت شب ضربان قلب جنین افت کرد و مرا با سرعت بردند اتاق عمل. باز هم مثل قبل بود. آرام ذکر گفتم و دعا کردم تا شنیدن صدای گریه ی نوزادم که تنها صدای گریه ای است که آدم های اطراف را خوشحال می کند.
ÿÿÿ
دیروز اما قرار بود با پای خودم بروم بیمارستان و پذیرش شوم برای عمل. منتظر ماندم که همه در آرامش صبحانه بخورند. من باید ناشتا می بودم. پدرم ما را از زیر قران رد کرد. من و مامان و آقای همسر را. پیاده رفتیم تا بیمارستان. البته چند دقیقه بیش تر راه نبود. پنجره های بیمارستان رو به روی پنجره های خانه ماست. در این هفت ماهی که به این خانه جدید آمده ایم هر روز پنجره ها را که می دیدم روزی را تصور می کردم که من هم آن طرف آن پنجره ها ایستاده ام و از آنجا خانه مان را می بینم!
پذیرش بیمارستان به گرمی از ما استقبال کرد، اما تشکیل پرونده نداد. گفت برویم اورژانس. ماماهای آنجا به اسم منتظرم بودند. یکی شان با مهربانی توضیح داد که دکترم زنگ زده و گفته که اگر من آمدم نوار قلب جنینم را بگیرند و اگر مشکلی نبود بفرستند بروم خانه و روز میلاد بیایم!
ÿÿÿ
قیافه ما در بازگشت از بیمارستان دیدنی بود! مبهوت و وارفته و دست از پا درازتر! تا دیروز فکر می کردم استعداد زایمان طبیعی را ندارم. اما دیروز فهمیدم که در کل برای به دنیا آوردن بچه استعداد ندارم! جواب نوار قلب عالی بود! طوری که دکتر پشت تلفن تاریخ عمل بعدی را برای ده روز بعد اعلام کرده بود که با اصرار من و تلفن مجدد به ایشان تاریخ عمل را به هفت روز بعد (یعنی همان روز میلاد) تغییر داد. درد بلاتکلیفی و به هم خوردن همه برنامه هایمان بس نبود، مانده بودیم جواب مردم را چه بدهیم!! هر چند دقیقه یک بار تلفن مادر یا همسرم زنگ می خورد و جویای حال من می شدند. چند نفر هم سلام کرده و نکرده به دنیا آمدن بچه را چشم روشنی گفته بودند! این شد که پیامکی نوشتم با این مضمون که: "با تشکر از حسن توجه همگان زایمان اینجانب به ده روز بعد موکول شد!" و به همه دوست و فامیل و آشنا ارسال کردم! (البته بماند که خیلی ها زنگ زدند که این بار چرایی قضیه را سوال کنند!)
تا ظهر همین طور داشتیم اطلاع رسانی می کردیم و به این ماجرا و برنامه هایی که ریخته و حرفهایی که زده بودیم می خندیدیم. به تلفنی که به معلم علیرضا زده و خواسته بودم امروز را بهش مشق ندهد و جلوی بچه ها تشویقش کند. به حوله و لباس هایی که برای خودم و حسن توی حمام آماده گذاشته بودم. به مادربزرگم که بعد ما بلند شده بوده کاچیِ زائویش را درست کند. به پیامکی که پدرم آماده کرده بود که به بقیه بفرستد. مادرم می گفت: تقصیر شماست که اسم بچه را "حسن" گذاشتید. لابد فرشته های همراهش گفته اند: "حسنی می یای بریم بیرون؟" او هم با بی حالی گفته: "نه نمی یام. نه نمی یام!" خواهرم می گفت: "لابد شوهر خانوم دکتر امروز ناهار ازش قورمه سبزی خواسته او هم دیده نمی رسه بیاد سر عمل تو. زنگ زده این طوری گفته."
ظهر به بعد مسافرها به این صرافت افتادند که ما برای چه یک هفته بیکار اینجا بمانیم. می رویم و هفته بعد می آییم! خواهرم پسرهایش را برداشت و رفت. بابا هم برای شب برای خودش و مامان بزرگم بلیط گرفت. اما عقیده داشت که حتما مادرم بماند. اما از من اصرار که مامان هم برود. تا شنبه هیچ خبری نیست و مامان یک هفته است که اینجاست و یک هفته دیگر هم اگر باشد، بعد از زایمان دیگر نمی تواند زیاد بماند. آن قدر گفتم که مامان با اینکه به ندرت استخاره می کند، دست به دامن استخاره شد و جواب استخاره هم خوب آمد. قرار شد مادربزرگم بماند و مامان برود. مادر بزرگم همیشه بین خانه خودشان در تبریز و خانه خاله ام که در تهران است، شناور است و برایش فرقی نمی کند کِی کجا باشد.
آخر شب مامان و بابا هم رفتند و ما ماندیم و حوضمان.
ÿÿÿ
سپیده دم فردای آن روز، همان روزی بود که بعد از نماز صبح سر سجاده نشسته بودم و دعای روز دوشنبه را می خواندم. وسط دعا پدرم از داخل اتوبوس پیامک داد که "کم مانده ایم به تبریز. چه خبر؟ حالت چه طور است؟" احساس سبک و سرخوشی داشتم. هیچ جایم درد نمی کرد. "زیارت امام حسن و امام حسین در روز دوشنبه" را که تمام کردم با قاطعیت جواب نوشتم: "الهی شکر. هیچ خبری نیست. حالم هم خوبِ خوب است. خیالتان تخت. تا برنگردید، حسن آقا نمی آید."
هنوز پنج دقیقه از ارسال پیامکم نگذشته بود. نشان به آن نشان که هنوز سرسجاده بودم. تصمیم داشتم بلند شوم اما همان حالت سبکی و سرخوشی که بر من مستولی بود مانع شده بود که حالتم را عوض کنم. مادربزرگم نمازش را خوانده و توی رختخوابش خزیده بود. همسرم هم به عادت مالوف لیوان شیر بعد از نماز صبحش را نوش جان می کرد. با احساس یک باره ای از حالت خیسی مثل قورباغه از سر سجاده جهیدم و خودم را با چادر نماز توی حمام انداختم. حدسم درست بود. کیسه آب جنینم پاره شده بود. و این پیغام برای یک مادرِ محکوم به سزارین یعنی "پایان بارداری تا چند ساعت دیگر!"
نگاهی به خودم با چادر نماز در وسط حمام انداختم و نگاهی به بالا کردم.
"یعنی خدا جون الان دقیقا منظورت چیه؟"
چند دقیقه ای به همان حالت، مبهوت و ساکت ماندم. فکر سرخوشانه همزمانی تولد نوزادم با مولود کعبه، مثل پروانه از لابه لای آرزوهای ریز و درشتم پر زد و دور سرم چرخید و آرام از کنارم دور شد. تازه داشتم متوجه شرایطم می شدم. چرا به حرف بابا گوش نداده و مامان را هم به اصرار راهی کرده بودم؟ ...
اشکی بی اختیار داشت کاسه چشمانم را پر می کرد که متوجهش شدم و در عرض چند ثانیه استراتژی تفکرم را عوض کردم. سعی کردم به آنچه پیش آمده خوش باشم.
چه خوب که مادربزرگم توی اتاق مهمان خوابیده است و می تواند پیش بچه ها بماند. چه خوب که همسرم خانه است و می تواند مرا به بیمارستان ببرد. چه خوب که وقت رفتن علیرضا نزدیک است و می توانم قبل از رفتن به بیمارستان خودم راهی اش کنم. چه خوب که هنوز دکترم خارج نرفته است و می تواند خودش عملم کند. چه خوب که نمازم را خوانده ام و امروزم را به امام حسن و امام حسین سپرده ام. چه خوب که همه چیز رو به راه است.
دستهایم را بلند کردم و خدا را شکر کردم.
ÿÿÿ
به اصرار همسرم به خاله ام زنگ زدم. تا ما مراحل پذیرش بیمارستان را انجام بدهیم با شوهرخاله ام از راه رسیدند. نمی خواستم آن وقت صبح به کسی زحمت بدهم ولی وقتی آمد خیلی از دیدن و بودنش خوشحال شدم.
ساعت هفت و نیم صبح با لباسی آبی و مقنعه ای آبی _که خیلی بابت بودنش به جای کلاه عمل خوشحال بودم_ وارد بخش اتاق های عمل بیمارستان شدم. انگار در همه ی بیمارستان تنها مراجعه کننده من بودم. همه جا ساکت و بی رفت آمد بود و کف زمین از تمیزی برق می زد. خانم دکترم را در آن لباس سرتاسر آبی و ماسکی که به دهانش داشت نشناختم! البته تا حرف نزده بود.
_دیدی نشد روز عید بچه تو به دنیا بیاری؟
این بار اشکم در صدم ثانیه پرید زیر پلکم. به زور کنترلش کردم.
_ولی خانم دکتر شما هم بدقولی کردید. همون دیروز باید می اومدید. من مامان و خواهرمو فرستادم رفت.
خانم دکتر با تعجب از کم و کیف ماجرا سوال کرد و ناشیانه سعی کرد بحث را عوض کند. همان موقع یکی از ماماهای اورژانس که پذیرشم کرده بود وارد شد و اسمم را صدا زد.
_بله؟
_همراهات می گن که مامانت با پرواز ساعت هفت دراومده و الانا می رسه تهران. نگران نباش!
من و خانم دکتر به هم نگاهی کردیم و هر دو لبخند زدیم!
ÿÿÿ
دو ساعت بعد حسن آقا در آغوشم بود. مادر و خواهر وخاله و همسرم هم بالای سرم ایستاده بودند. دوشنبه ی خوبی بود. دعایش برایم به خوبی مستجاب شده بود.
"َاّللهُمَّ اجعَل َاوَّلَ یَومی صَلاحاً وَ َاوسَطَهُ نَجاحاً وَ آخِرَهُ فَلاحاً."
و چه میزبان خوبی بودند امام حسن و امام حسین.
عليرضاي من اسفند 85 به دنيا آمده و حسينم خرداد 90 و حسنم اردیبهشت 94.