امروز عليرضا را برده بودم تست سنجش سلامت و آمادگي تحصيلي. هشت خوان رستم بود. بهداشتي و اجتماعي و سنجش بينايي و شنوايي و پزشکي و آمادگي تحصيلي. قبل و بعدمان همکلاسي‌هاي سابق و آينده‌اش بودند. که پشت در هر اتاقي دوباره به هم مي‌رسيديم. يکي قدش کوتاه بود و يکي توده‌ي بدني‌اش بيش تر از طبيعي و يکي چشم چپش مشکل داشت و يکي گوش راستش فرکانس 4000 را نمي شنيد و يکي واکسن نزده بود و بايد برمي گشت مي زد و يکي دندان پوسيده داشت و بايد ارجاع مي شد به دندانپزشک و يکي در کودکي عمل فلان کرده بود و يکي بيش فعالي داشته و درمان شده بود و يکي جلوي آمادگي تحصيلي اش به جاي تيک زدن خط تيره گذاشته بودند و مادرش در به در دنبال معناي خط تيره مي گشت و خلاصه اوضاعي بود. عليرضا هيچ مشکلي نداشت. در هيچ اتاقي ان قلت نخورديم. دلم مي‌خواست همانجا سجده ي شکر کنم بابت داشتن چنين هديه‌ي گرانبهايي. چنين موجود دوست داشتنيِ بي نقصي. خداجان! دمت گرم!

بعد از سنجش رفتيم حوزه‌ي هنري. کتاب خريديم و سرزده رفتيم به ديدن يکي از استادان قديمي من که معمولا در يکي از اتاق‌هاي آن شهر هنريِ تو در تو نويسنده مي‌سازد. در تمام مدت مکالمه‌ي طولاني و بي سر و ته ما (از نظر عليرضا البته) مثل آقا نشست روي صندلي و دم نزد. انگار غر زدن هاي هميشگي‌اش را پشت ديوار هفت سالگي جا گذاشته باشد. رفتارهايش بزرگ و حساب شده بود. جوري که بقيه هم تعجب کردند. به مناسبت ميلاد امام حسين هم هر دو دقيقه کسي در زد و جعبه‌ي شيريني تعارفمان کرد و من و عليرضاي عاشق شيريني هم رحم نکرديم و دلي از عزا درآورديم و خستگي آن هشت خوان را همانجا بدر کرديم! برگشتني به درخواست خودش کتابهايم را حمل کرد و کلي جملات عشقيِ مردانه (که کوتاه و با خجالتند!) در وصفم ايراد کرد! نمي دانيد چقدر امروز خوش به حالم بود! چقدر خوشحال شدم که حسين را نبرده بوديم! بعضي وقتها اين خلوت مادر و پسرانه انگار از واجبات است. پسرم دارد براي کلاس اول آماده مي‌شود. دارد هفت سال کودکي و پادشاهي اش را مي‌بوسد و مي‌گذارد کنار. دارد مرد مي‌شود. مي خواهد برود زير بار مسئوليت. مي‌خواهد ادب بياموزد. فکر کنم آماده است. اميدوارم فطرت سالم و پاکش را با رفتارهاي نابلدانه خراب نکنم. از صميم قلب مي خواهم که بتوانم مادر خوبي براي اين امانت سنگين و وزين باشم. خدا! شانه خالي نمي‌کنم. ولي هستي با من؟