فعلا که من "مادرِ پسر شجاع"! هستم. عليرضا دو جلسه دندانپزشکي را از سر گذراند. براي بار اول بود که با آن ابزارهاي تيز و زيبا و خوش صدا و دندان نواز آشنا مي شد. با آن آمپول بي حسيِ خوش دست که من وقتي هم سن او بودم ازش وحشت داشتم. به هر حال دندانپزشکي تجربه‌اي است که پيشينيان ما نسبت به تجربه نکردن آن بر ما برتري فوق‌العاده‌اي داشته‌اند!! الان دو سه نسلي هست که هر انساني ناگزير از نشستن روي آن صندلي پرآرامش و دهان بازکن مي‌شود. شايد دير و زود داشته باشد ولي سوخت و سوز ندارد. عليرضا در اين امر خيلي قوي و خوب ظاهر شد. بايد اعتراف کنم نسبت به بچگي‌هاي من شجاعت بيش تري در اين زمينه از خودش بروز داد. البته من کم سن تر از او بودم که مجبور به نشستن روي آن صندلي شدم و در همان جلسه‌ي اول تجربه ي وحشتناکي از شکستن دندان شيري و باقي ماندن ريشه‌ي آن درون لثه‌ام را از سر گذراندم. به هر حال خاطره‌اي که از دندان پزشکي دارم بيش تر از درد وحشتناکش کولي بازي خودم و قول دادن بابا براي خريدن يک عروسک قشنگ بود. بلافاصله بعد از دندانپزشکي رفتيم مغازه‌ي عروسک فروشي. قبل از اينکه عرقم خشک شود. خدايي به خاطر عروسک خيلي بر خودم مسلط شده بودم و دست دندانپزشک را گاز نگرفته بودم!!! بزرگترين و بهترين عروسک زندگي‌ام را همان روز صاحاب شدم. از همان عروسک هاي مادري که يک بچه توي آغوششان بود و کوکي بودند و آهنگ ملايم قشنگي براي خواباندن بچه‌شان از خودشان در مي‌کردند. آن عروسک سالهاي سال توي ويترين کمد من ماند. دستم به آن نمي‌رسيد! اما اجازه داشتم که هر از گاهي با کمک صندلي آن را پايين بياورم و بازي اش بدهم. خيلي حس شيريني است منع شدن و بعدش وصال!!

خلاصه طبق همان تجربه، قبل از مواجه شدن عليرضا با دندانپزشکي به شرط شجاع بودن، قول خريد اسباب بازي را به او دادم. که اصولا کم اتفاق مي افتد اين کار را براي عليرضا بکنم. (بازي فکري مي خرم ولي اسباب بازي زياد نه. اکثر اسباب بازي هايشان هديه ي دوست و آشنا و فاميل هستند!) من هم نگذاشتم بي حسي دندانش برود. يا به اصطلاح عرقش خشک شود. رفتيم يک اسباب بازي فروشيِ سر خيابانمان که بارها و بارها از جلويش رده شده‌ايم بدون اينکه تا حالا چيزي ازش خريده باشيم (انصافا عليرضا در اين موارد خيلي چشم پاک است. انگار نه انگار. من اگر بودم کف پياده رو دراز مي‌کشيدم که فلان چيز اين مغازه را برايم بخرند!!) يک قطار ريلي که کم از بازي فکري نداشت انتخاب کرد. آنقدر چيدن ريلهايش سخت است که يک ساعتي براي چيدنشان سرگرم است. خلاصه کيفور شديم. هم از لقب مادرِ پسرِ شجاع که خودمان به خودمان داديم و هم از مرور خاطرات گذشته. توي تلفن از پدرم بابت خريدن آن عروسک کوکي که هنوز هم دارمش تشکر کردم!! ولي گمان نمي کنم قطاري که خريده‌ام تا سال ديگر اين موقع دوام بياورد!!