شاید بیش از شش ماه است که از حسینم چیزی ننوشته ام. امروز داشتم بعد از مدت ها کامپیوترم را عکس تکانی می کردم.

رفته بودم توی عکس و فیلم های زیر شش ماهگی حسین و دلم نمی خواست بیرون بیایم.

روزهایی که حسینم اندازه ی حالای حسنم بود و علیرضایم اندازه ی حالای حسینم!

چقدر عکس چیز خوبی است گاهی. آدم را بیدار می کند و برایش منبر می رود. که هی! بیدار شو و بیش تر لذت ببر از چیزهایی که به این زودی خواهند گذشت!

حسین لُپ لُپیِ تُپُلیِ زیر شش ماهِ من حالا چه موجودی شده است برای خودش. تصمیم گرفتم بیش تر ازش بنویسم که این روزهایش هم مثل برق خواهند گذشت!

حسینکم! ای معیار و میزان درستی روال هر چیز!

سلام!

این روزها خیلی ها عاشقت شده اند.

یعنی هرجا که می رویم از منزل فامیل گرفته تا مهدکودک، از مسجد گرفته تا مهمانی دوستانه، از مطب دکتر تا سوپرمارکت و از همسایه تا بربری فروشی، یک سری هوادار پر و پاقرص پیدا می کنی!

و این به خاطر یک سری خصوصیات بامزه ات است. اولی شیرین زبانی و درست ادا نکردن بعضی کلمات، دومی دقت و ریز بینی و بلد بودن روال هر چیز و سومی احتمالا شیطنت همراه با رعایت ادب.

 اما مادرجان حنایت دیگر برای من رنگی ندارد. من احتمالا این روزهایت را با کارهای عجیب و غریبی که انجام می دهی به یاد خواهم آورد.

با این که وقتی همه خواب بوده اند و من خانه نبودم، قیچی کاردستی ات را برداشته ای و چتری های خوشگل و پرپشت روی پیشانی ات را کوتاه کرده ای و کمی هم از داخل موهایت را تنک کرده ای. علتش را که پرسیدم گفتی: می خواستم شبیه داداش بشوم.

این که ماژیک وایت برد را برداشته ای و روی پلک هایت کشیده ای و وقتی علتش را پرسیدم، گفتی: می خواهم مثل تو بشوم!

اینکه با هر شلوار کش دار و زیپ و دگمه داری به اصرار کمربند می بندی که مثل بابا بشوی.

اینکه برخلاف علیرضا که هنوز هم دست به کارد میوه خوری نمی زند، اصرار داری کار کردن با کارد و تکه کردن میوه ها را یاد بگیری.

اینکه اصرار داری بر خلاف علیرضا که هنوز هم به گاز دست نمی زند، خاموش و روشن کردن گاز را امتحان کنی،

اینکه دوست داری کفش های همه را با ابر براق کننده واکس بزنی و مسئولیت گذاشتن کفش های همه در جاکفشی را داوطلبانه به عهده گرفته ای.

اینکه توی هیچ مغازه ای نمی گذاری من دست به جیب شوم و حتما باید پول یا کارت را از قبل از ورود به مغازه یا همانجا بدهم به شما که به فروشنده بدهی. و این سوای خرید های سبک سوپری و بربری فروشی است که اصلا اجازه نمی دهی من از ماشین پیاده شوم و خودت باید انجامشان بدهی. آن روز که شیشه ماشین را پایین کشیده بودم، شنیدم که می گفتی: آقا یه اُنجدی (کنجدی!) بدین!

برای همین کارهایت هست که مردم دوستت دارند، اما فکر من هم باش که مانده ام چند سال دیگر با تو چه خواهم کرد. همین حالا به قدری اعتماد به نفس داری که آن روز داشتی نقشه تنهایی از خانه درآمدن و رفتن تا سوپری (که مسیر کوتاهی نیست و خیابان ما یکی از خیابان های اصلی و پررفت و آمد شهر است) را برای خودت می کشیدی که خدایی بود شنیدم و سعی کردم بی آن که از بچه دزد و گم شدن و اینها بترسانمت، متوجه محدودیت هایت بکنم شاید که حالا برای چند سال منصرف شوی! (یکی از محدودیت هایت این است که هنوز دستت به دگمه طبقه چهارم آسانسور نمی رسد.)

از مهد کودکتان کاغذی داده اند که جدول برنامه میان وعده های هفتگی است که باید هر روز توی کیفت بگذارم. اشتباهی که کرده اند این است که جلوی اسم هرچیز شکلش را هم گذاشته اند. مثلا جلوی شنبه، سه شکل شیر و لقمه نان پنیر و سیب دیده می شود. و همین برای ما شده است درد سر! کاغذ را با آهنربا چسبانده ای به در یخچال و هر شب با یک خودکار یا هرچیزی که دستت باشد و با ژست خاصی (شبیه گوینده های اخبار هواشناسی) آن را برای ما پرزنت می کنی! و بدا به حال ما که اگر یکی از اقلام مورد نظر را نداشته باشیم که در کیفت بگذاری.

و اما می رسیم به رابطه ات با حسن که باب جداگانه و پیچیده ای است. در واقع نمی توانم بگویم چگونه است. چرا که هر ساعت و هر روز می تواند متغیر و گاه حتی متضاد باشد. یک لحظه چنان دوستش می داری و دلسوزش هستی که می شوی دایه مهربانتر از مادر و گاه چنان دوزی از خشم و حسادت را رویش خالی می کنی که می ترسم با تو تنهایش بگذارم. حسن هم با تو محتاط تر برخورد می کند، آن طور که بی قید و شرط و بدون استثنا وقتی علیرضا را می بیند لبش به خنده وا می شود، با تو آن گونه نیست. گاهی با شکلک های تو ریسه می رود و گاهی هم تحویلت نمی گیرد. اما در مقام "کودکیار ارشد" بسیار به دردبخور هستی و در آوردن و بردن وسایل مورد نیاز نقشی راهبردی و کلیدی ایفا می کنی!

اعداد را تا بیست و ده (یعنی سی!) می شماری. سعی داری نوشتن شان را هم یاد بگیری. حتی آن روز خودجوشانه اسم خودت را نقاشی کرده بودی. بد هم نشده بود. نقاشی هایت شلوغ و پرجمعیت و پر از آدم های خندان است. خانه ها را به جای کلبه _که کلیشه همه نقاشی های زمان ما بود_ به شکل آپارتمانی می کشی. معمولا با کشیدن مو و گوش برای افراد مخالفی! نقاشی روی وایت برد را بر نقاشی روی دفتر ترجیح می دهی. از میزان بازی های تخیلی ات کاسته شده و به پازل و منچ و فوتبال بیش تر متمایل شده ای.

فرزند شماره دومم! حالا در آستانه چهار و نیم سالگی ایستاده ای و من خوشحالم که تو را دارم. با همه نقاط قوت و نقاط ضعفت. با همه چیزهایی که برایشان ذوق می کنم و با همه چیزهایی که عصبانی ام می کنند. دوست دارم ببالی و قد بکشی. رشد کنی و پخته شوی. آرزوها و هدف هایت را بلند بگیری و روحت را متناسب آن ها ورزیده و متسع سازی.  آنقدر که وقتی می خواهم در آستانه چهل و  پنج سالگی برایت نامه بنویسم افتخار و رضایت در قلمم موج بزند. شاید آن روز بنویسم: از مادری هفتاد و اندی ساله به پسر عاقل و مومن و بی نظیرش که به راستی با رفتار و کردارش مادرش را در برابر امامش سربلند کرده است.  

 


 

پ.ن.: به زودی از حسن هم خواهم نوشت...