فرزندا!  پیش از این با تو زندگی برایم سخت بود!! ماه رمضان سخت تر شد!!

نمی توانم روزه نگیرم چرا که تو در روز می توانی یک گاو درسته را هم قورت بدهی و به اندازه ی تولید روزانه ی همان گاو از شیرش را توی یک نفس از فنجان بالا بکشی.  و برایم سخت است روزه گرفتن چرا که تو همه ی گاو را هم خورده باشی باز روزی دو سه بار آویزانِ من می شوی و واج هایی مثل دَدَ،نَ نَ، مَ مَ از خودت در می آوری که من مثلا معنی هیچ کدام از این ها را نمی دانم. ولی تو که ابرامت برای خواسته ای می تواند سالها الگوی انسانها در رسیدن به هدف باشد تا پَکِ پس غذایت را از من نگرفته ای از بغلم جُم نمی خوری. و این است حکایت این روزههای من که آنقدر بی حال و تشنه می شوم که برای افطار و سحر درست کردن هم حال ندارم. حالا همه ی این عدم حال ها را بگذار کنار بدقلقیِ تو که تماما ناشی از بدعادت شدنت در طول مدت طولانی تبریز ماندنمان است. آن قدر آویزان انسانهای غریبه و آشنای بیرون رونده، شدی  و دَر دَر رفتی که دَر دَر رفتن جزو برنامه ی روزانه ات شده است. جوری که منِ بی حال را مجبور می کنی ببرمت حیاط و برایت چرخ برانم وسط عمری!

شب ها را بیدار می مانم که کتاب بنویسم و آب بخورم. آب بخورم و چای بخورم و قهوه بخورم و دود چراغ بخورم و سحری درست کنم. تا بعد از سحر پلک می گذارم تو ساعت هفت و نیم بیدار می شوی و بیدارم می کنی و اگر نشدم روش های خاص خودت را به کار می بندی! (موهایم را می کشی و خالِ روی دستم را می کَنی و اگر با دست کنده نشد با دندان امتحان می کنی و ...)

زیاد راغب نبودم که در این وبلاگ از اذیت هایت بنویسم ولی گفتم شاید بزرگ شدی و اینجا را خواندی و منت گذاشتی روی سرم که من که بچه ی آرامی بوده ام و هیچ اذیتت نکرده ام و خیلی هم باعث شیرینی زندگی ات شده بودم و اینها!

پ.ن.:حالا زیاد هم وارد جزئیات اذیت هایت نشده ام ها !