يکي از احساسات مادري
يکي دوبار حرفش را به شوخي و جدي مي گويد. مي خواهد شب را بيايد و اتاق ما بخوابد. من هم به شوخي و جدي جوابش را مي دهم. حسين هم توي آن اتاق اضافه است و امروز فردا بايد از اتاق ما بيرون برود. ولي اين بار انگار برايش حياتي است. قبلا هيچ وقت بيش از اين اصرار نکرده براي خوابيدن توي فضاي بسته اي که ما هم هستيم. از دو سالگي با تلاش معقولي توانسته ام که قانعش کنم به خوابيدن روي تخت و توي اتاق خودش. بعد از آن به ندرت پيش آمده که اصرار کند به برگشتن. ولي امشب انگار جور ديگري است. نمي دانم ديشب خواب بدي ديده يا باز از افتادن سايه ي پلنگ بادي اش روي ديوار ترسيده يا از آمدن سوسک کوچکي که در طول چهار سال گذشته يکبار چند ماه پيش گذرش به اتاق عليرضا افتاده بود. يا فکر مي کند که زير تختش کوسه باشد يا از اينکه دزد بيايد مي ترسد و يا احتمالات فراوان ديگري که به اين راحتي نمي شود آنها را از زير زبان عليرضا کشيد بيرون! برايم بغض مي کند و بي اختيار دلم نرم مي شود. از مادر بي احساساتي مثل من اين عقب نشيني بعيد است! معمولا اگر نظري بدهم اين کلک ها هيچ وقت نمي گيرد. ولي اين بار چيزي توي بغضش بود که احساس مي کردم کلکي در کار نيست. آن شب من و عليرضا و حسين توي يک جاي تنگ مابين ديوار و تخت ما خوابيديم. راستش خيلي حس خوبي بود. خيلي وقت بود با عليرضا تا صبح دست در گردن هم نخوابيده بودم. يک پسرم يک طرفم و يک پسرم طرف ديگرم. احساس اين که اين دو موجود زنده، من را تکيه گاه احساسات و ترس ها و نگراني هايشان مي دانند حس عجيبي بهم ميداد. من هم در کودکي و نوجواني چند بار پيش آمده بود که خواب بد ديده باشم و به اتاق مادر و پدرم پناه برده باشم. احساس مي کردم اين کلمه "پناه" واقعا مناسب آن لحظه ها بود. چقدر احساس بودنشان حس خوبي بهم داده بود. و حالا من شده ام پناه دو موجود کوچک. هيچ وقت به اين فکر نکرده بودم که آن لحظه که شبي نيمه شبي با چشمهاي وغ زده مي رفتم اتاق مامان و بابا و مي خواستم که کنارشان بخوابم آنها هم از اين پناه دادن لذت برده اند.
عليرضاي من اسفند 85 به دنيا آمده و حسينم خرداد 90 و حسنم اردیبهشت 94.